بگو حال من خوب نيست - کافیه جلیلیان

 پُل سِزان ( Paul Cézanne)

 

بگو حال من خوب نيست 

دستش را روی دستم می کشد.  ازبويش که ازبچگی می شناسم می دانم خان داداش دکتر است.  صدايم می زند: حميد. . حميد. . خوبی؟ 
ماه ها می شود کسی مرا به اسم صدا نزده. چشم هايم کم سو شده.  پرستار می گفت ازداروهاست. سرم را به طرف صدا خم می کنم.  می بينم و نمی بينم. به رويم می خندد.  از گلويم به سختی ناله ای درمی آيد: داداش.. دستم را دراز می کنم.  صدای خفه ای که نمی دانم از من است يا کس ديگر می گويد:  سيگار
خان داداش سيگاری از جيب در می آورد:  خوبی ؟
 کوتوله ها دورم را گرفته اند کار هميشگی آنهاست. سرشان داد می زنم.  برايشان انگشت تکان می دهم.
 آن وقت ها مادر می گفت: خیالاتی شده ای رولکم، کسی نیست.  می گويم: داداش . . نگاهم می کند.  صورتش تاريک روشن است. چشم هايش ابری.  سرم را ازتخت بلند می کند.  به سختی می نشينم.. چند سال است به اين تخت چسبيده ام ؟
- داداش . . داداش مرا به خانه می بری ؟
روی صورتم خم می شود:  بهتری ؟
يک صبح زمستانی اينجا آمدم.  آن موقع سرپا بودم.  موهايم سياه بود.  دست و پايم درد نمی کرد. ديروز
بود پرستار گفت: پيرمرد قرصت را بخور.  من پير نیستم. تاهمين چندی پيش خواب دبيرستان رازی را می ديدم .
پکی به سيگار می زنم: داداش کی دانشگاه می روم؟  داد می زنم: داداش . . دستم را می فشارد.
دستم درد می گيرد هنوز زورش زياد است. هنوز موهای سرش سياه.  دستم سوز دارد ولی خوشم می آيد. چند سال است کسی دستم را نگرفته . بوی خوش خان داداش از لابلای انگشت هاش به تنم فرو می رود. 
- داداش؟ 
- چيه ؟ بگو.
- مادر. . مادر چراپيشم نمی آيد؟
از صندلی بلند می شود .  قدم می زند. وقتی برمی گردد کوتوله ها از پشت به اوحمله می کندد. داد می زنم: بسه نامردها . . ولش کنيد . . وای به حالتان اگر . . . انگشتم را بلند می کنم.
چرا چشم های خان داداش دودی است؟
دستمالی از جيب در می آورد: مادر نمی تواند بيايد.
می دانم.  مادر هميشه گرفتار بچه های خواهر است. آن زمان ها کوتوله های لامروت نبودند. موهايم سياه . . چشم هايم روشن. . دست و تنم درد نمی کرد.
- داداش . . چرا مادر نمی آيد؟
حواسم نگران کوتوله هاست. مادر نقل ونبات با خودش می آورد.  همه چيز زير چادرش بود.  چيپس، نان و پنير، شاه دانه، تخمه . . حتی سيگار.  مادر از سيگار بدش می آمد.  صورتم را می بوسيد:  نمی خوام مثل آن
خدابيامرز . . .
کوتوله ها دسته جمعی کرکر می خندند. آن قديم ها به مادر گفتم من هم مثل داداش دکتر می شوم؟  مادرخنديد.. گريه کرد. . دوباره خنديد . بعد يک سيگار روشن کرد و به من داد .
صدای جير جير صندلی می آيد. خان داداش هنوز اينجاست. نه هيچکس را نمی خواهم.  دلم برای کوليچه زير چادر مادر می لرزد. داد می زنم: آب .. پرستار می آيد.  ديروز سرم داد کشيد.  حالا آرام می گويد: آقای
معتمد چه لازم داری؟
 داداش دست توی جيب می کند چيزی به او می دهد. کوتوله ها به طرفم هجوم می آورند. داد می زنم: آب . .
خان داداش به من کمک می کند از تخت پايين می آيم.  مرا به باغ می برد. بازويم را می گيرد. احساس  خوشی دارم. احساس آن وقت ها که مرابه سينما رکس می برد.
 می گويم:  مادر کجاست؟
بغض می کنم. . گريه ام می گيرد. خان داداش آهسته می گويد: مسافرت رفته . .نمی آيد . 
- پيش کی ؟
روبه رويم می ايستد. چشم هايش رابا دست پاک می کند: پيش پدر.  با بغض می گويم:  پدر؟ .
کوتوله ها سروصدا می کنند. . می رقصند.  داد می زنم: بی ناموس ها . .. بی پدرو مادرها . .
خان داداش دست زير بازويم می گيرد: آخه پدر تنها بود.
 ذهنم شلوغ است.  سرم پرازتيک تاک ساعت،  پرازهوهو باد. مگر من تنها نيستم؟ مادر می گفت  تنها نيستی هميشه من هستم.
کوتوله ها به طرفم حمله می کنند. شکلک درمی آورند. داد می زنم:  سيگار . . خان داداش ساندويچ به دستم
می دهد. به سختی می خورم. پکی به سيگار می زنم. همراه آن، بوی خوش داداش به تنم می نشيند. مدت هاست کسی بازويم را نگرفته.
 کی بود خواب ديدم در دبيرستان هستم. فوتبال بازی می کنم.  رضا هم هست. می پرم توپ را بگيرم، پرت می شوم.  سرم به حاشيه زمين می خورد.  رضا را می بينم و نمی بينم.  دست هايش در هوا تکان می خورد:   حميد . . حميد . . مادر گريه می کند:  روله سياه روزشدی . .
خان داداش به پرستار می گويد:  قرص هايش؟  می دانم مکار است.  گاهی می دهد، گاهی نمی دهد.  صدای خنده اش می آيد:  آقای دکتر خيالتان راحت باشد.
 حالم منقلب است. سوت تمام قطارهای  دنیا از سرم بيرون می زند. داد می زنم:  سيگار. . با بغض می گويم:  داداش. . رضا کجاست؟
اخم می کند. چشمش را پاک می کند.  دوباره پاک می کند. هول برم می دارد . . رضا. . می ترسم. چراچشمم
نمی بيند؟.  چرا دندان ندارم ؟ چراسرم درد می کند؟ داد می زنم: چرا؟
خان داداش بازويم را فشار می دهد:  
- رضا . .کاناداست.  
ياد رضا، درد سرم را کم می کند.  کوتوله ها شکلک در می آورند. همهمه می کنند.  دود می شوند.
با صدای خفه، گريان می گويم:  داداش.. برای رضا نامه بنویس.  بگو حال من خوبه.
کوتوله ها  دور باغ می چرخند.  رقص سايه اشان روی ديواراست.
زوزه ای از گلويم بيرون می پرد:
- نه. . نه. . بگو حال من خوب نيست.
کوتوله ها وسايه اشان  شکلک در می آورند.  کرکرمی خندند.. . .
 

کافیه جلیلیان

No comments: