سرمقاله

Max Ernst. Castor and Pollution. 1923. Oil on canvas. 73 x 100 cm. Private collection




تفاوت یا تحمیق

به اعتقاد من، نخستین نکته حائز اهمیت این است که سایتی هنری- ادبی متولد شده است. همان­طور که تولد هر مجله و نشریه هنری – ادبی شادی­آور است تولد یک سایت ادبی نیز دلشاد کننده است. با این حال، اما و اگر و ای کاش­های خاص خودش را نیز خواهد داشت. این به این معنی است که در فعالیت ما هیچ چیز مطلق نیست. و دقیقاً از همین رو واجد مفری است برای اظهار نظر. در میان گذاشتن نظرات و پیشنهادهایی برای ابراز موافقت یا مخالفت با یکدیگر. و این یعنی مشارکت در فعالیتی که آغاز شده است. با این همه، همواره آن دسته از نظرات موافق و مخالفی پذیرفتنی است که به دست­اندرکاران یا فعالین این حوزه برای تداوم راهشان یاری کند. تشخیص این که چنین نظراتی از چه نوعی است و چه تأثیری خواهد داشت به عهده خود نویسندگان و خوانندگان است.
هدف، ایجاد فضایی ولو محدود برای تضارب آرا در حوزه فرهنگ و ادب است. همان­طور که می­دانیم، سرمنشاء ادبیات نه "مشابهت" که "تفاوت" است. "تفاوت" داشتن و متفاوت بودن همّ اصلی هر مولد فرهنگی است. اما باز تشخیص چنین تفاوت­هایی نخست به عهده منتقدان و بعد به عهده خوانندگان است.
هدف، تلاش برای ارتقا بخشیدن به سطح فعالیت­های ادبی است. اما این را نیز می­دانیم که اغلب سایت­های ادبی، که در آغاز حرکتشان همین هدف را دنبال می­کنند، بعد از مدتی، به بنا به دلایلی، از سطح کیفی آثارشان کاسته می­شود. یعنی هدف آغازین در واقع سیر نزولی می­یابد و به­تدریج این طور به نظر می­رسد که گردانندگان سایت نه تنها آن­طور که باید آن " سطح کیفی" را ارتقاء نداده­اند بلکه خود به سطحی پایین­تر نیز نزول کرده­اند. البته، این یک نگاه کلی است به این روند و مطمئناً دلایل دیگری نیز وجود داشته و دارد.
بنابراین، به اعتقاد من، نکته بسیار مهم در حوزه ادبیات فعال- حوزه جدلی- اجتناب از ابتذال است. یعنی اجتناب از آنچه مانع از بروز و شکل گیری "ادبیات فعال" می­شود. ادبیات فعال، از طریق نان قرض دادن به دیگران به قصد نان قرض گرفتن از دیگران و رفاقت­های شهرت­طلبانه شکل نمی­گیرد. ادبیات فعال، ادبیات خاص خود را دارد که معمولاً به دلیل عدم آشنایی با آن که ناشی از خلط معنای رفاقت در دو عرصه ادبیات و زندگی است و همین­طور به دلیل عدم توانایی در جانبداری از حقیقت از آن چشم­پوشی می­شود و ترجیح داده می­شود در حوزه ادبیات  همانند مهمانی دوستانه وارد شوند غافل از این که این نوع از ادبیات فرسنگ­ها با ادبیات فعال فاصله دارد و هدف نهایی گردش در حیطه­ای است که بجز ابتذال نیست.
ابتذال از نقطه­ای تشدید می­شود که در عرصه ادبی تعادل رقابت سالم به نفع ابتذال از میان می­رود. کفه ابتذال سنگین-تر می­شود. البته چنین فضایی این حسن را دارد: از آن­جا که عده­ای – حتی از خود نویسندگان- فریب آن را می­خورند و بتدریج متقاعد می­شوند که باید آثارشان به هرنحوی باید مخاطبان کثیر داشته باشد، هدف و درون واقعی خود را به نمایش می­گذارند. و در سویی دیگر، عده­ای برای این که فضا برای ارائه ابتذال مهیا شده است و مهم­تر از همه این­ها خطری آن­ها راتهدید نمی­کند به نفع ادبیات ابتذال و برضد ادبیات فعال وارد عرصه می­شوند. اینان معمولاً با چهره یک دلسوز وارد عرصه می­شوند و بیش­تر به جیب خود و به اصطلاح خدمت به کسانی که از ادبیات مبتذل جانبداری می­کنند می­اندیشند. نتیجه کارشان این است: تحمیق.
در نتیجۀ همین تحمیق است که سطح سلیقه­ها پایین می­آید. درک درست از کیفیت از بین می­رود. باندها شکل می­گیرند و برای توجیح خودشان هر وقت لازم دیدند با مثال­هایی از "غرب" سعی در متقاعد کردن مخالفین می­کنند. اما کسی نیست از این­ها سؤال کند چرا همیشه فقط برای توجیه نقطه ضعف­های خود متوسل به "غرب" می­شوند تا به این ترتیب به حرکت نادرست خود مشروعیت ­ببخشند؟ انگار بگویند« اگر این کار را کرده­ایم، کار درستی انجام داده­ایم، چون در "غرب" هم چنین کارهایی کرده­اند.»
به هر طریق، من به شخصه معتقدم برای رسیدن به یک نقطه تا حدودی مطلوب در هنر و ادبیات باید اولاً سلامت فکریمان را حفظ کنیم، ثانیاً نقد هنری- ادبی را تقویت کنیم. اگر "نقد" و "انتقاد" تقویت شود، به تبع آن آثار هنری- ادبی نیز تقویت خواهد شد و ما از سطح سطحی به سطح کیفی مطلوب خواهیم رسید. و این­ها به دست نخواهد آمد مگراین که همه سر جای خود بنشینیم و کارمان را به صورت حرفه­ای دنبال کنیم.
در آخر لازم می­دانم این نکته را نیز بیفزایم که به نظر می­رسد نگاه غالب در سایت نه چون "تزوتان تودوروف " که روایت را مختص قصه و داستان می­داند که همانند "رولان بارت" به روایت در حوزه­ای وسیع­تر معتقد است؛ حوزه­هایی چون سینما، نقاشی، شعر و .... مطالب متنوع و موضوعات مختلف سایت دلیلی براین ادعاست.



علیرضا سیف الدینی
آبان 89

آسيب شناسي هاي ادبي _ زبان پريشي



Max Ernst. The Eye of Silence. 1943/44. Oil on canvas. 108 x 141 cm. Washington University Art
 Gallery, Saint Louis, MO, USA



شهريار گَلَواني


واقعیت این است که تعداد نویسندگان ما بیشتر از تعداد خواننده ها است. منظورم خواننده آثار تولیدی ادبی است . در سویی اینهمه انجمن های ادبی و کانون های شعر و ... با اعضای فعال و تلاشگر و در سویی دیگر فروش نرفتن کتابهایی که در تیراژ بسیار پایین منتشر می شوند. اجازه بدهید به دور از شعارهای توخالی که ما ملت فرهیخته ای هستیم و مهد تمدن ایم و سایر القاب دلخوشکنک به ریشه یابی بی غرضانه موضوع از منظر علمی بپردازیم.
لازمه ی مطالعه قرار گرفتن در وضعیت خاص است. هر وضعیتی مطالبات و الزامات فکری خاص خود را دارد. اگر وضعیت عوض شود لاجرم مطالبات و الزامات هم عوض می شود. گمان نمی کنم برای اثبات  این مسئله نیاز به اقامه ی براهین تاریخی و نظری باشد و من همین امر مسلم را به مثابه ی نقطه ی عزیمت فرض می کنم و وارد مبحث اصلی می شوم که اتفاقا" بسیار چالش برانگیز خواهد بود.
هر پدیده ای پدید می آید تا نیاری از نیازمندیهای روزافزون و بیشمار انسانی را ارضا کند. ادبیات از این قاعده مستثنی نیست. همانگونه که انسانها بطور طبیعی نیازمند غذا، پوشش،مسکن و ارضای نیازهای جنسی هستند در عین حال نیازمند آزادی و امنیت روحی نیز هستند. این آخری حاصل نمی شود الا به کمک دیگران. اساسا" یکی از پایه های تشکیل حیات اجتماعی نیاز متقابل انسانها به همدیگر است . زمانی را که نظم طبیعی بر جوامع انسانی حاکم بود در نظر بیاورید. مثلا" در دوره شکار، دسته های کوچک و متحرک انسانها پیوسته از نقطه ای به نقطه دیگر در پی بدست آوردن قوت لایموت در حرکت بودند. آنها ضمن شکار حیوانات به شکار همدیگر نیز اقدام می کردند. شکارچیان قبل از شکار با حرکات موزون که در واقع سنگ بنای هنر رقص بود به آماده سازی روحی خود می پرداختند و بعد از شکار نیز شکرگزار ارضای نیاز جسمی خود می شدند. این کسب آمادگی و آرامش روحی بنیان و اساس فعالیتهای هنری است. همانگونه که انسان بعد از یک روز کار نیاز به پناهگاهی برای استراحت جسمی دارد در عین حال نیاز به پناهگاهی برای کسب آرامش روحی نیز دارد و این پناهگاه چیزی نیست جز ادبیات. حال با این تفاصیل گریز از ادبیات چه مفهومی می تواند داشته باشد؟ معنای این کار از دو حالت خارج نیست : یا ادبیات دیگر قادر به آرامش بخشی نیست و یا انسانها از آرامش گریزانند. منطقا" فرض دوم مردود است چون همچنانکه قبلا" گفتم این نیاز نیازی نچرال است مثل همه ی نیازهای طبیعی. پس میماند شق نخست که همان ره گم کردن ادبیات است. اگر دوستان تا اینجا با من موافقند برویم سراغ کالبد شکافی این مسئله.
قبلا" گفتم که اگر وضعیتی عوض شود الزامات خاص آن وضعیت نیز عوض می شود و یابه عبارت دقیقتر باید عوض شود و اگر این چنین نشود الزامات کهن به دامان محافظه کاری می غلتند و به هیج روی قادر به برقراری ارتباط با وضعیت جدید نمی شوند و دور باطل گریز دوسویه آغاز می شود. وجه دیگر و کاریکاتورگونه این عدم توانایی در ارتباط گیری کاربرد زبان معوج در خطاب به مخاطبین است . وقتی گوینده خود قادر به برقراری ارتباط با گفته های خود نیست از شنونده چه انتظاری باید داشت؟

شاعرانگي دروغ

دکتر استفان پالم کوئیست در مقاله ای تحت عنوان " عشق ضایع"ضمن بررسی متافیزیک عشق می نویسد "شاعران مردم را دروغگو بار می آورند". در این جمله وی به طور تلویحی شاعران را دروغگو فرض می کند و این فرض مسلم خود را زیرکانه لاپوشانی می کند.وی در بخش دیگری از مقاله خود "صنایع ادبی" را در قیاس با سایر صنایع از جمله صنایع نظامی، کشاورزی و... بررسی می کند و نتیجه می گیرد که "بی شک همه ی آنها با هدف نفع بری و نفع رسانی "ایجاد شده اند. حال با توجه به پیش فرض های دکتر کوئیست هدف شاعر از دروغگویی چیست و به دنبال چه نفعی است؟
اگر هدف شاعر بازسازی ،مکاشفه و یابش ِ جهان پیرامون  باشد و بخواهد یافته های مکاشفاتی خود را با کلامی آهنگین بازسازی کرده به دیگران منتقل کند آیا لزوما" باید میان زندگی فردی و تولید هنری اش عدم گسست باشد ؟ و اگر میان این دو گسست باشد نام این را چه می توان گذاشت؟ریاکاری ؟ دروغگویی؟ فریب؟...شاعری که شب را در خواب ناز سپری می کند و فردای آن به دروغ می نویسد که دیشب اصلا" مژه بر هم ننهادم و آن را تقدیم معشوق می کند- حالا چه معشوق مجازی و چه واقعی – قصد اش از این شعربافی و دروغگویی چیست؟ چه کسی را می خواهد فریب دهد؟ دل چه کسی را به چه قیمتی می خواهد بدست آورد .
سوال دیگر این که آیا شعر محصول سوژه است یا آفریننده آن؟اگر سوژه به مکاشفه دست زده و یافته هایش را به صورت اغراق و خیالبافی منتقل می کند آنگاه تفاوت روانشناختی میان عشقی که شاعر از آن دم می زند با مالیخولیا چیست؟باید توجه داشت که در غرب اکثر شاهکارهای هنری از جمله آثار جیمز جویس، ادگار آلن پو و حتی کافکا را محصول ماهرانه کیاسهای روان پریشی می شمارند. شکل وطنی بحران روان پریشانه را ملاحظه کنید:

کوهو میذارم رو دوشم
رخت هر جنگو می پوشم
موجو از دریا می گیرم
شیره ی سنگو می دوشم
...

گاهی شاعر به نقل دریافتهای خود از جهان بیرون می پردازد و درواقع شعرش فرم گزارشی پیدا می کند اما در مواردی از موضع اول شخص مفرد شعر می نویسد . مشکل اساسی مورد بحث نیز در این بخش بروز می کند.مسلم است که کارکرد اخلاقی زبان در خصوص گزارش یک واقعه به میزان زیادی به تعابیر ایستا و یا پویای شاعر مربوط است اما در بیان مکاشفات فردی و درون-فردی ، بحرانِ ذهنیتی که بن مایه ی آفرینش است نقش قاطع بازی می کند.
حال با توجه به آنچه گفته شد رابطه ی شعر با دروغگویی و روان پریشی شاعر چیست؟  

آن تاختن سنگی



Max Ernst. Family Excursions. c. 1919. Oil on canvas. 36 x 26 cm. Narodni Gallery, Prague, Czechia




آرش توکلی



اينکه وقتي کنارم نشسته‌اند،طوري نگاهم مي‌کنند که الاّ و بلاّ من باعث  آبروريزي آن شب بودم،بهتان محض است وشايد هم تنها راهي است که به فکرشان مي‌رسد براي آنکه يک جوري از شرِّ فکرکردن به آن شب ،خلاص شوند  وگرنه حاضرم قسم بخورم  که در افتضاح آن شب‌، همان قدر، من مقصر بودم که آن دو بي معرفت ديگر و حتي خود نيکروح که شب عروسي دخترش را با شب محاکمه،عوضي گرفته بود.خودشان  هم خوب مي دانند که جواب اينکه بگويي:"-نيکروح ياد آن سالها به خير!" مي‌توانست هزارو يک چيز ديگر باشد و اتفاقا پايان خوشي هم داشته باشد وگرنه من چه قصدي مي توانستم داشته باشم از گفتن چنين جمله‌اي که آن بيکاره ها هم گر بگيرند و اينطور گند بزنند به همه چيز!؟
تازه من که منظورم از "آن سالها"،آن سالها نبود و اصلا مگر من آن سالها، نيکروح را مي شناختم و يا مثلا مگر،مثل صداقت رفيق فابريکش بودم؟ به خودشان هم گقته‌ام که حاضرم قسم بخورم که من آن سالها حتي نام نيکروح را، نشنيده بودم،تازه من دوسال بعد از "آن سالها" بود که شناختمش،همان‌وقتي که نامه تعليق از آموزش و پرورش، به دستم رسيد و گفتند که "پاکسازي ام" کرده‌اند، تازه فهميدم اين نيکروح  ديگر چه جانوري است،آنهم به‌واسطه همين صداقتِ  بي‌‌معرفت که برايم از شب نشينيهاي قديمش با نيکروح گفته بود و گفته بود که او از خودمان است و او را از بچگي      مي‌شناخته و در دانشگاه هم با يکديگر درس مي‌خوانده‌اند و مي تواند کارم را درست کند،بعدهم  که من‌و صداقت  به دفترش رفتيم و او طوري جوابش را داد که اصلا انگار صداقت را نه‌ديده و نه‌شناخته، ،صداقت تمام راه را به او فحش مي داد و مي‌گفت:
-اِه اِه اِه،مرتيکه به من مي‌گه تو کمونيستي،بي پدر! اگه من کمونيستم که تو سوپر کمونيستي!
اگرچه که من آن‌روز هم چندان حرفهاي صداقت را در مورد هم پياله بودنشان، باور نکردم يعني ببشتر به صداقت شک کردم تا به نيکروح،آخر نيکروح چنان راسخ و با آب و تاب و با لحن‌آخوندمآبانه‌اي‌ از نقش پرورش اسلامي و تاثيرش برجوانها و همين چيزها حرف مي‌زد که آدم فکر مي کرد همه چيز سرجايش است و اين تنها خودش است که افتاده يک جاي پرت! همين کم آوردنم بود که  حتي پيش از آنکه حرفهاي صداقت تمام شود به او اشاره کردم که بي خيال شويم و از دفترش بزنيم  بيرون!
بعدش هم، ديگر اين اختر زنم بود که به من گفت که نيکروح يک جورهايي فاميبل دورشان مي شود و مي‌شود يک کارهايي کرد که شايد برم گردانند و چه مي دانم، مثلا در يکي از مدارس دهاتهاي اطراف دفتردارم کنند و يا از اين حرفها!
تازه باز همه اين حرفها مالِ بيشتر از بيست سال پيش است و من  که حالا ديگر کاري به کار اين حرفها ندارم و دلخوشيمان، تنها همين است که بياييم و هرروز غروب روزنامه به دست،با چهارتا معلم بازنشسته ديگر روي صندليهاي اين بلوار پاي همين  مجسمه سنگي،بنشينيم و چه مي‌دانم براي هزارمين بار، مثلا افزايش حقوق بازنشسته هاي سال 78 يه بعد و قبل از آن را، باهم مقايسه کنيم و نسبت بگيريم و فحش بدهيم  و همين حرفها ديگر...خيلي هم دلمان خوش باشد و سازمان کوک، مي‌گوييم که صداقت برايمان بخواند و اصلا آن غروب هم صحبتِ  همين حرفها بود که يکدفعه  حرف کم آورديم و همه ساکت شديم و درست مثل همين الان که دور هم ساکت نشسته ايم و داريم به اين عمله ها که به جان مجسمه افتاده اند، نگاه مي کنيم ،خيره شديم به مجسمه،مجسمه سنگي اسبي که  از آن سالها تا حالا دستهايش را هوا برده و روي دو پايش ايستاده است و به قول صداقت دم و دستگاه گنده‌اش درهمان نگاه اول‌بدجوري توي ذوق آدم مي‌زند!
همانوقت  هم بود که يکدفعه فاضلي سکوت را شکست و با لحن شيطنت‌آميز هميشگي‌اش گفت:
"بچه‌ها "نيکروح"  ديشب، زنگ زده  و دعوتمان کرده عروسي دخترش،تهران!"
حتي من يادم است که پرسيدم کدام نيکروح!؟
يا شايدهم نپرسيدم اين را درست يادم نيست و همينطوري شوخي شوخي ديديم که من و اختر سوار پرايد از دم قسط صداقت شده‌ايم و پشت سر پيکان قراضه فاضلي راه افتاده ايم به سمت تهران،البته اصرارهاي اختر هم بود که مَرد!کينه اي نباش و نيکروح فاميلمان مي شود و از بيکاري که بهتراست و همين حرفها ديگر...
من هم اگر کينه اي بودم که پانمي شدم بيايم آنجا،خداشاهد است که‌من دل‌صافتر از همه‌اشان  بودم و گرنه صداقت که رفيق وهم‌پياله قبلِ "آن سالهايش" بود و فاضلي هم که بعدِ "آن سالها" بود که به قول صداقت، با نيکروح زير يک کتل سينه مي‌زدند!
توي راه هم از همه چيز حرف زديم غير از نيکروح و احوالاتش،البته چرا، وقتي داشتيم از لاهيجان بيرون مي آمديم،اختر با زن صداقت چيزهايي گفتند درمورد افراطي‌گري‌آن سالهاي نيکروح و صداقت هم از توي آينه نگاهشان کرد و تکه اي پراند که بعله نيکروح خواهرومادرش را گذاشته است در راه انقلاب و من هم خواستم جمله اي نقل کنم از کسي که يادم نمي آمد  که بعله‌! اصولاً انقلاب همينست و فرزندانش را مي خورد و اينها که اصلاً  جمله دقيقش يادم نيامد و بي خيالش شدم و چيزي نگفتم. بعد،  از رودبار به آنطرف هم، که خوابم برد و در اين بين هرکسي اگر چيزي گفت و يا نگفت گردن خودش است،يعني لابد پيش خودم معذب نيستم که مثلا قصد وغرضي داشتم و کينه‌اي و نقشه‌اي و از اين چيزها ديگر...حالا هرچقدر هم که اين فاضلي بي‌مروت از زير عينکش طوري نگاهم کند که يعني بعله تو مقصري و اينها،  من يکي که به کتم نمي‌رود يعني همان ديشب هم بهشان گفتم، که هرکداممان، يک طوري گندزده‌ايم.اصلا بيشتر ازهمه خود فاضلي که  همان اولش ،وقتي وارد سالن شديم، نيکروح را صدا زد و آورد سمت ميز ماو بازويش را گرفت و سرش را به گوشش چسباند و زير گوشش موزيانه خواند  که "زنانه‌طرف،‌مي‌پلکي ممدلي"و بعد هم يکي از آن قهقهه‌هاي شيطاني‌اش را سرداد و صداقت هم دنباله‌اش را گرفتو صدايش را کلفت کرد و ابروهايش را گره کرد و گفت:
-ميني‌جوپ تماشا مي کني نيکروح!؟
آنوقت نيکروح آمد و کنار ما نشست و بعد سلام واحوالپرسي و بعد آنکه من اولين پرتقال را پوست کندم و صداقت شيريني را دردهانش گذاشت و فاضلي گفت که تشنه‌اش است وبرايش يک ليوان آب بياورند،تازه شايد آنوقت بود که من گفتم:
"-نيکروح ياد آن سالها به خير!"
و خودشان  هم خوب مي دانند که جواب اين جمله مي‌‌توانست  هزار و يک چيز ديگر باشد و اتفاقا پايان خوشي هم داشته باشد،اما صداقت با همان لودگي هميشگي‌اش ادامه داد:
-عجب کفني مي‌پوشيدي نيکروح!
و بعد هم بلند بلند خنديد و نگاه کرد به من و گفت:
-اين نيکروح رو اينطور نبين‌ها،کفن مي پوشيد و جلو مي‌افتاد و هرچي دکه حزبي بود تو سياهکل،همه رو،رديف به آتيش مي‌کشيد!دل و جراتي داشتي‌ها!يعني نه اينا جرات نيست،واسه اينه که هرجا بودي همونجا رودرست حسابي، باور مي‌کردي! نه عين اين فاضلي که تخمي تخمي اومده و تخمي تخمي هم داره ميره!
بعدهم با خياري که داشت پوستش را مي‌کند،اشاره کرد به فاضلي و گفت "اين مرتيکه فاضلي هم پشت سرش راه مي‌افتاد و وغ‌وغ مي‌کرد!البته نه،توي ناکس بعد اينکه اين رييس فرهنگ شد،چسبيدي بهش،هان!؟
صداي بزن و بکوب مطرب نگذاشت بفهمم که فاضلي چه جوابش را داد، نيکروح لبخندي زورکي روي لبش بود و چيزي نمي‌گفت اما انگار که بدش نمي‌آمد، باز هم ببرندش به آن سالها، اصلا حالا که فکرمي‌کنم همين عکس‌العملهاي عجيب نيکروح بود که آنشب را زهرمار کرد براي همه‌‌امان!
نگاهش که مي‌کردي،موهايش بکلي سفيد شده بود وحتي درآن کت‌وشلوار شيک قهوه‌اي‌که برتن داشت،  هيچ از آن ابهت رياستِ قديم، در ظاهرش نمانده بود و اصلاً بهش نمي‌آمد که اين مردِحالا يک‌لاقباي نحيف، زماني‌آن‌همه دشمن داشته‌باشد،نگاهم کرد و ازمن پرسيد از لاهيجان چه خبر؟
گفتم هيچي آقا،همچنان دوره ميکنيم شب را و روز راو ...که صداقت پريد وسط حرفم و گفت:
-اونهم پاي خايهِ حضرت والا...
فاضلي گفت:
-مجسمه اسبه رو مي‌گن توي بلوار،ديدي که چه دم ودستگاهي داره لامصب،اسب پير به چه بنازه غيراون، ممدلي!؟ جات خالي هرروز ميتينگ داريم اونجا،ميشينيم اونجا و سياستِ دنيارو تحليل مي کنيم و به قول گفتني مو را از ماست مي کشيم بيرون!
عروس وداماد که آمدند سمت ما،باز فاضلي شروع کرد به تملق و گرم گرفتن با داماد و صداقت پرسيد :
-اِه اِه نيکروح،اين همون دخترته که اون روز اومده بوديم خونت و تو داشتي همه کتابهاي چپي‌امون رو مي‌سوزوندي واين عروس خانوم،"ماهي سياه کوچولو" رو بغل کرده بود و نمي‌دادکه بندازيش توآتيش؟هان!؟ همونه؟
نيکروح طوري‌که انگار اصلن سوالش را نفهميده باشد،خيره شد به عروس و آرام گفت:
-صداقت! نميدوني قبل از اينکه بيام تهران،چند جعبه  کتاب‌رو ،کيلويي، فروختم به اين کهنه فروشها!
صداقت صبر کرد تا عروس و داماد از ميزمان دور شوندو بعد سرش را دم گوش نيکروح برد و همانطور که به من اشاره مي‌کرد، گفت:
-نيکروح!خداوکيلي بهش بگو که من وتو چقدر باهم عرق خورديم اونسالها!؟
نيکروح هم نگاه کرد به من‌وگفت:
-دروغ نميگه صداقت!
بعد صداقت دستي به سبيل پرپشتش کشيدو رو کرد به من وگفت :
من ونيکروح شبانه مي‌خونديم دانشگاه تهران،البته اين درسش خوب بودوصبح تا شب توي کتابخونه داشت کتاب مي‌خوند، از بچگيهايش‌هم اينطور بودشها،اين عينک ته استکانيش واسه همين کتاب خوندنهاي زيادشه،تا وقتيکه (بعد رو کرد به نيکروح و گفت)
يادته  يه روز من دختره آزدخواه،همون که باباش توي لاهيجان کتابفروشي داشت،رو بهت معرفي کردم،
و بعد رويش را چرخاند سمت فاضلي و ادامه داد:
آقا،نيکروح تو همه کاراش جدي بود، حتي توي عاشقي،ول نمي‌کرد دختره رو،يادته ميرفتيم توي اون کافه که "نصرت رحماني" هم مي‌اومد؟خدايا بوسيده‌اي لب لعله...چي بوداون مي‌خوند؟ چه مستي ميکرديم نيکروح...
صداقت سيگاررا گذاشت گوشه لبش و ازم پرسيد:
-آتيش داري؟
وتامن کبريت را نزديک سيگارش ببرم، گفت:
-آدم دو گروهو توي‌زندگيش فراموش نمي‌کنه!يه گروه دوست دختراشن،يه گروه هم اونايي هستند که آتيش گرفتند براي سيگارش!بعد چشمهايش را ريز کردو کمي جديتر،نگاهي کرد به نيکروح‌ وگفت:
-کجارفت دختر آزادخواه،هيچ خبر داري ازش؟
که فاضلي با لگد زد به صندلي صداقت و او خودش را جمع و جور کرد و پاشدو با مهين ،زن نيکروح که آمده بود سمت ما سلام و احوالپرسي کرديم.از اينجا به بعدش را ديگر مي‌توانم قسم بخورم که دست ما نبود و خودش ول کن نبود،اصلا خودش رو کرد به فاضلي و به من اشاره کرد و گفت:
-هنوز از دستم شاکيه؟
من همانطور که خوشه انگور دستم بود،خشکم زده بود که چرا يک آدم بايد خودش را ببرد در کوچه بن بستي که خوب مي‌داند راه فراري ندارد،گيربيندازد؟
فاضلي جواب داد "گفتم بهش که پرونده اش رو يکي ديگه بيرون کشيده بود و تو خيلي مقصر نبودي!"
صداقت خنديد وگفت:
تو نمي‌خواد ماله بکشي استاد!،دستهاي آلوده رو با اين چيزا نميشه پاکش کرد،نيکروح خودش به ما گفت کمونيست و مارو انداخت از اطاق بيرون، تازه خدارحم کرد بهم،  که من‌را هم پاکسازي نکردند،يعني جان نيکروح تا يکسال بعد هرشب خواب مي‌ديدم که نامه من هم مياد دستم و ازخواب مي‌پريدم!نگفتي بهم کمونيستي، نيکروح!؟
نيکروح به چشمهايم نگاه کرد وگفت:مگه نبوديد؟
درچشمهايش هيچ خشمي نبود،شايد هدفش تمسخربود يا هرچيزديگراماصداقت همانطور که با حرص به سيگارش پک مي‌زد،گفت:لامصب کي اول از همه کتابهاي جلد سفيدرا مي‌آورد دم در خونم که بخونم!؟
روي سن سالن مردها وزنها،داشتند باهم مي‌رقصيدند و فريادهاي وهلهله‌هاي شادي گاه و بيگاهشان نمي‌گذاشت، صدايمان از ميزکناري‌آنطرفتر برود،حتي آنموقع که ديگر صداقت جوش آورده بود و چشمهايش قلمبه،بيرون زده بودو داشت بلند بلند صحبت مي‌ کرد:
-مي‌دوني مشکل چيه!؟توهردفعه يه ايسم جديد پيدا مي‌کردي،خيال مي‌کردي کون آسمون پاره شده و تو يکي سردمدارشي وگرنه نه اون موقع که شب تا صبح مي‌اومدي و زر مي‌زدي که طبقات بايد جمع بشن و پدر اونارو در بيارن،مي دونستي چي ميگي،نه بعدش که ميگفتي که بذار اونا پدر طبقاتو در بيارن! نه اينکه تو ندونيها،هيچکي نمي دونست!ما يه بار به حرفت گوش داديم و گفتيم باشه و حتي اختيار سبيلمون رو هم  داديم دسِتت،اتفاقاً نيکروح! به ارواح خاک بابام، دارم عين حقيقتو مي‌گم،الان که نگاه مي‌کنم خيلي هم خوشحالم که بعد اون هرچي‌خواستي ما رو به راه راست هدايت کني،هدايت نشديم که نشديم!
من‌هم سرم را تکان مي‌دادم نه اينکه مي‌‌خواستم تاييدش کنم،شايد هم نه! مي‌خواستم،تاييدش کنم، فاضلي هم زل زده بود و هاج و واج نگاهمان مي‌کرد،
-نگاه کن همين فاضلي مادرمرده رو،بعدش اين دويد دنبالت ديگه،مگه نه!؟الان ولش کن بره اون بالا برقصه،خيال کردي مي‌تونه!؟زندگي يادش رفته اين بدبخت!اصلاً آقا، بوده باشم يا نه!خيال کردي فرقي مي‌کنه مشنگ! دست اينوريها و اونوريها همه توي يه کاسه‌ است!يارو مرجع تقليده مرده بوده، بردن غسلش بدن،شلوارشو کشيدن پايين ديدن که ختنه نکرده است و ته‌‌اش حک کردند “made in England
نيکروح عينکش را برداشته بود وبا دست چشمهايش را مي‌ماليد،ديگر همه‌امان شک کرده بوديم، شايد دنبال آن بوديم  که  بازنيکروحِ آن سالها پيدا شود و قاطعانه چيزي را بگويد  و رهايمان کند از آن سالهايي که در آن گير افتاده بوديم،فاضلي کاررا خرابتر کرد و گفت:
-راست مي گي صداقت! نامرد مارو هم تا آخرش نبردوگرنه هرکي هم رديفش بود اون سالهاالان بيا و ببين به کجاها رسيده و چه زار و زندگي‌اي به هم زده!
و همانطور که اشاره مي‌کرد به دندانهاي شکسته نيکروح گفت:
در عوض براي من خشتک پاره مونده و برا ي‌ نيکرو ح دندون شکسته!
اينها را فاضلي تا آن موقع هزار بار برايمان تعريف کرده بود که وقتي نيکروح از اينها هم برگشت،برايش پاپوش درست کردند و وقتي هم که ديگر از اسب افتاد همه‌امان ديده بوديم که هرکس وناکسي چطور شروع کرده بود به لگد زدن و انتقام گرفتن از او‌،آنقدر که ديگر آن آدم بي‌کله سابق از ترس کمين آنهاييکه چندبار سرو دست ودندانش را خردو خميرکرده‌بودند،از تاريکي  کوچه‌پس‌کوچه هاي محلش هم مي‌ترسيد و پيش از تاريک شدن هوا آرام ازکنار ديوارها مي‌گذشت و به خانه مي‌رفت،اما ديگر اوضاع دست خودش  نبود و هرروز روي درو ديوار خانه ‌اش مي‌‌ديد که نوشته‌‌اند "نيکروح تورا مي‌کشيم" و در کلاس و مدرسه اذيتش مي‌کردند و مثلا چه مي‌دانم،فاضلي تعريف مي‌کرد که روز معلم کلاسش را با کاندومهاي باد شده تزيين کرده بودند و خلاصه آنقدر کس وناکس در کوچه پس کوچه هاي لاهيجان متلک بارش کردند که کم بياورد و آخرش هم که  فراري‌‌اش دادند از لاهيجان!
خواستم درستش کنم،پريدم وسط وگفتم:
-آقا اصلا مي‌دونيد چيه، با اين چشمها نميشه فهميد توي اين دنيا چه خبره!
که صداقت بي‌معرفت اشاره کرد به عينک ته استکاني نيکروح و گفت:
-آخه اين که باچهارتا چشمش هم که نفهميدش‌ آخر، چه خبره!
 وبعد دودسيگاررا فوت کرد سمت دندانهاي شکسته نيکروح‌وهمانطور که سرش را تکان مي‌داد،آهسته گفت:
-حقت بود!
نيکروح پرسيد:ناراحتي از من!؟
وصداقت‌بي‌آنکه مکث کند،همانطور که نگاهش داشت،دخترجوان و زيبايي که از کنارمان مي‌گذشت،را مي پاييد گفت: 
-جان نيکروح،ميدونيکه من معرفت‌رو از پاي فيلمهاي فردين يادگرفتم نه از پاي روضه امام حسين شما،نه آقا...ريديم ديگه،حالا هم که گذشته...چه ناراحتي‌اي ؟! و بعد هم قاه قاه خنديد!.
ونيکروح هم خنديد و من هم خنديدم و آخرش فاضلي هم، فکر ميکنم از اينجا به بعدبود که ديگر هر چهارتايمان به يک حس مشترک رسيده بوديم،چيزي درونمان ساکن شده‌بودوآرام شده بوديم،اما نه آرامشي که خشنود کنننده باشد وبماند برايمان،همه‌اما‌ن خوب مي‌دانستيم که تمام نشده است! هول و ولايي افتاده بود دردلمان، طوري که مي خواستيم کلافه و با‌شتاب،چاره‌اي را پيدا کنيم!
شايد هم خسته شده بوديم يا فهميده بوديم که اين بحث آنطور که مي خواستيم پيش نرفته،يعني يک طورهايي نيکروح همه‌امان را کشبده بود يک سمت ميز محاکمه،حتي آمديم که حرف را عوض کنيم وچيزهاي ديگري بگوييم اما حتي حالا که دهها بار ديشب را مرور کرده‌ا‌م،حرف ديگري يادم نمي‌آيد و اين بود که تا سرِ شام ، ديگر، هيچ چيز نگفتيم،سرشام،صداقت اول به من اشاره کرد و قوطي ويسکي‌اي را که جوانترها کنار ظرفِ شامشان به آرامي پخش ميکردند نشانم دادو بعد هم به فاضلي و آخرش هم،به نيکروح اشاره کرد،گفته و نگفته نيکروح رفت و براي هرکداممان يک قوطي سبز رنگ آورد،بيست سالي بود که لب به اين چيزها نزده بودم،يعني فرصتش پيش نيامده بود و اصلاً که  فکر ميکرد که آنشب نصيبمان شود،صداقت گفت:اگر نيکروح بخورد و برقصدماهم ميخوريم و آنقدر هم گفت که نيکروح،استکان اول را پر کرد و فاضلي ليوان آخررا ...سنگينِ سنگين شده بودم و بعدش هم يکباره ديدم که بعله! ما دورش را گرفته‌ايم و نيکروح وسط سالن دارد با عروس ميرقصد و هي دستش را انگار بخواهد با دامن لباس سفيدعروس  پاک کندو هي صداقت عربده مي کشيد و هي من قر مي‌دادم و هي فاضلي به به و چه چه مي‌کرد وچيزسنگيني با ما مي چرخيد و مي‌چرخيد و مي‌چرخيد که يکبار ديديم او وسط سالن افتاده است و من دارم خرده شيشه هاي عينکش را جمع مي کنم و ....حالا هم که مانده ام با نگاههاي سنگين اينها و شماتتهاي اعظم که گريه‌هاي مهين را گردن من مي‌اندازد!
اينها را از ديشب تا به حال که برگشته‌ايم،بيشتر از ده‌بار در ذهنم مرور کرده‌ام تا شايد يکبار تصويري بيابم که بتوانم چه مي‌دانم توجيه کنم و يا بگريزم و امروز هم که آمده‌ام اينجا،براي آنست که خماري آن مستي نح شايد با لودگيهاي صداقت ،از سرم بپرد و مي‌بينم که نگاه هرکدامِ ما باز متهم را در ديگري مي‌جويدو انگار راه فراري نيست...
از همه بدتر آنکه ،از وقتيکه آمده ايم و برروي صندلي هميشگي‌امان نشسته‌ايم،عمله هاي شهرداري آمده‌اند و  با قلم و چکش افتاده‌اند، به جان دم و دستگاه اسبي که دودستش را به هوا بلند کرده بود و در حال شيهه کشيدن سنگ شده بود،
صداقت ازيکي‌اشان مي‌پرسد:
-چه‌کار مي‌کني عمو!؟
و عمله بي آنکه دست از کار بکشد،جواب مي‌دهد:
گفتند بِکَنيم آقا...
و فاضلي  با همان نسنجيدگي هميشگي اش مي‌گويد:
-جاي نيکروح خاليه بچه ها!
آنوقت هرکداممان بي‌آ‌نکه  بدانيم قرار است به  کدام سمت برويم ،بلند مي شويم وبي هيچ خداحافظي‌اي  تنها از پای مجسمه دور مي‌شويم!

...

این جا



Max Ernst. A Swallow's Nest. 1966. Oil on canvas. 134 x 168 cm. Private collection.



 

یانیس ریتسوس

احمدشاملو



زنگار
با سنگ مرمر
چه تواند كرد؟
يا غُل و زنجير
با توفان
يا غُل و زنجير
با يونان؟
اين جا، نور
اين جا، ساحل
بر زَرّ و لاجورد ليسه مى‏كشد،
گوزن‏ها
داغ ِ مُهر خود را بر صخره‏ها نقر مى‏كنند
و زنجيرهاى زنگاربسته مى‏چرند.


یانیس ریتسوس  1909 _1990، از شاعران معاصر یونا ن   که بارها نامزد دریافت جایزه‌ی نوبل شد، اما به دلیل عقاید چپ  از این جایزه محروم شد. در اِشغال یونان به‌دست آلمان نازی به‌علت عضویت در «تشکل آزادیبخش ملی» پنج سال را در تبعید به سر برد. پس از آزادی یونان و دولت دیکتاتوری نظامی‌ها در یونان  اشعارش در این کشور ممنوع شد و چندین سال را در زندان‌های اردوگاه یاروس به سر برد. مجموعه‌ی آثار او، شامل اشعار و مقالاتش بالغ بر صد جلد می‌شود.ریتسوس  مهم‌ترین جایزه‌اش را جایزه‌ی صلح لنین می‌دانست که در سال 1975 دریافت کرده بود.

بوی جوی مولیان


 



بوی جوی مولیان

مرضیه _ بنان

پنجاه سال از آن شب سرد زمستانی گذشت


Max Ernst. Forest / Forêt. 1927. Oil on canvas. 114 x 146 cm. Staatliche Kunsthalle, Karlsruhe, Germany.




شراگیم یوشیج


پنجاه سال از آن شب سرد زمستانی گذشت. از آن شبی که تاریکی در خیالم شکل گرفت، شکل مهیبی که تا به امروز با من ماند و من همچنان چشم به راه او.
کاش می آمد از این پنجره من
بانگ می دادمش از دور بیا
با زنم عالیه می گفتم: زن
پدرم آمده در را بگشا
آن شب گذشت و صبح من با کوله باری از حرف های نا گفته اش تنها ماندم. پنجاه سال گذشت تا من توانستم بار دیگر زندگی را بیاموزم.
به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده ی خود را
تا کشم از سینه ی پردرد خود بیرون
تیرهائی که به زهر خون دل آلوده است
وای بر من وای بر من
زمستان 1338
مدرسه های تهران قرار شده بود ده روز تعطیل باشد. نیما گفت بهانه ی خوبی است که زمستان یوش را ببینی، با دوستم محمد تدارک سفر دیدیم. نیما سالها می گذشت و زمستان یوش را ندیده بود. نامه ای برای مشهدی اسدالله چاروادار نوشتم که روز 20 آذر در پل زنگوله حاضر باشد. مادرم عالیه خانم سخت نگران بود و مخالف. می پرسید این سرمای زمستان و سفر به یوش.
روز موعود رسید. ظهر نشده به پل زنگوله رسیدیم، هوا خیلی گرفته بود و برف ریزی می بارید، مشهدی اسدالله جلو در قهوه خانه ایستاده، برف زیادی روی زمین نشسته، رودخانه در ته دره مانند ماری در میان برف ها می پیجید، جز پرواز چند کلاغ سیاه چیزی در آسمان دیده نمی شد، مشهدی اسدالله با دیدن ما جلو آمد، در چین و چروک صورتش هزاران سوال نهفته بود، اما نگاه مهربان نیما گویی پاسخ سوالش را می داد.
نیما سفارش چای داغ داد، قرار شد حرکت کنیم و تا شب نشده از گردنه ترک وشم بگذریم و به الیکا اولین آبادی بین راه برسیم، برف سنگینی تمام گردنه ی ترک و شم را گرفته بود، خورشید کمرنگ کم کم غروب می کرد و پرتوی ضعیفش را در نقاب سیاه شب می پوشاند، سوز سرد برف بر صورتمان می خورد، ما هر یک سوار بر قاطر بودیم و قاطر یدک کش بار و بندیل را می آورد.
اسدالله قاطرها را قطار کرده بود و خودش پیاده عقب و جلو می کرد و با زبان محلی به قاطرها هشدار می داد. بخاری که از دهانش بیرون می آمد بر قندیل های سبیل سفیدش می ماسید، رمق هر چیز گرفته بود، کم کم شب می شد، صدای زوزه ی گرگ ها از دور بگوش می رسید، حس ترسناک عجیبی سراسر بیابان را گرفته بود، از دور نور کمرنگ چراغ قهوه خانه ی الیکا کورسو می زد.
گرمای قهوه خانه
داخل قهوه خانه خیلی گرم بود، شیشه های پنجره ها عرق کرده و بیرون از قهوه خانه دیده نمی شد. لباس پشمی از تن به در کردیم، مشهدی عبدالله قهوه چی با یک سطل کهنه ی حلبی از بیرون ذغال سنگ می آورد و داخل بخاری می ریخت بدنه ی بخاری به طوری سرخ شده بود که نمی توانستیم به آن نزدیک شویم.
قهوه چی سینی چای را جلوی ما گذاشت و گفت: آقا نیما خان، شما و این وقت سال یوش؟ نیما در جواب با لبخندی که بر لب داشت گفت: بچه علاقه ی زیادی به دیدن زمستان یوش داشت.
اسدالله بار و بنه و پتوها را به داخل قهوه خانه آورد و دوباره برای علف دادن به قاطرها همراه قهوه چی از قهوه خانه خارج شد، من زیر پتو در کنار نیما با یاد حرف های عالیه خانم به خواب رفتم.
حرکت که کردیم هوا هنوز گرگ و میش بود، در اولین پیچ جاده ی مال رو چند کبک را دیدم که با دیدن ما بطرف دامنه ی کوه می دوند، از قاطر پایین پریدم و تیر انداختم و دو تا از کبک ها را شکار کردم اسدالله جلو دوید و سر کبک ها را برید. لبخند رضایت بخشی بر لبان نیما ظاهر شد گویی آن که به زمان جوانی فکر می کرد و نقش خود را در سیمای پسرش می دید، جاده در میان برف ها می پیجید، در طول راه گاهی صدای اسدالله بلند می شد که به قاطرها ناسزا می گفت گویی آن که قاطرها هم حرف او را می فهمیدند. اسدالله گفت: هوا خراب است و باید گردنه ی لاوشم را زودتر رد کنیم. آنوقت نیما هم با تکان دادن سر خود حرف او را تایید کرد.
در سر گردنه لاوشم سوز سردی همراه با وزش باد برف ها را بادروبه می کرد و بر صورتمان می زد. نیما اسدالله را صدا زد تا بایستد و قاطرها را نگه دارد که پیاده شویم، نیما گفت: سرازیری را پیاده برویم که پاهایمان روی قاطر یخ نزند، آنوقت از قاطر پایین آمدیم و به راه افتادیم و کم کم گرم شدیم، از دور صدای پارس چند سگ بگوش می رسید، بوی آبادی می آمد(بوی هیزم سوخته، بوی نون)، دود سفیدی در آسمان می رقصید.
نزدیک غروب بود که به دهکده ی پیل رسیدیم، آنشب را در قهوه خانه خوابیدیم و صبح دوباره راه اقتادیم، آسمان صاف بود و هیچ لکه ی ابری در صافی آن دیده نمی شد، آفتاب روی برف ها پهن شده بود و انعکاس نور آن چشم را می آزرد، گاهی پرنده ای از روی شاخه ای می پرید و یکدفعه برف زیادی روی زمین می ریخت.
رودخانه ماخ اولا در دل صحرای پر از برف می پیچید و می خروشید و غرش کنان می شتافت و بخار کمرنگی از کنار رودخانه به سوی بالا می رفت، دسته ای کلاغ سیاه در آنطرف رودخانه در مزرعه دیده می شد، در طول راه به چاروادارهای دیگر برخورد می کردیم که بار هیزم و ذغال و آرد داشتند و سلام و خدا قوت باد و هر یک از دیگری ادامه ی راه را می پرسیدند.
بعد ازظهر بود که وارد یوش شدیم، دود سفیدی که از آتش تنورهای نان از سر پشت بام ها بالا می آمد فضای ده را گرفته بود و در کوچه راه ها بوی نان داغ به مشام می رسید. یوسف سرایدار جلو آمد و دهانه ی قاطر نیما را گرفت تا پیاده شود، بچه های یوسف صادق و نبی جلو دویدند و بارو بندیل را به داخل خانه بردند، وارد تالار شدیم جقدر سرد بود، اما در همین وقت زن یوسف با منقل آتش وارد اطاق شد. سماور ذغالی قل و قل می جوشید بساط کرسی آماده شد.
در یوش بمیرم
سه روز از ورود ما به یوش می گذشت، مرد کوه همچنان در بستر بیماری. نیما سخت سرما خورده بود، سعی و اصرار برای بازگشت به تهران بی فایده بود، بالاخره روز هفتم به اصرار من و چند پیرمرد یوشی نیما راضی شد و به طرف تهران حرکت کردیم، اما مرد کوه دیگر توان نشستن روی قاطر را نداشت.
در تمام طول راه حس ترسناک غمگینی سراسر وجودم را گرفته بود، گویی به جای برف از آسمان غم می بارید و در سکوت آن همه هیاهو و در خالی ی آن همه پر صدایی در گوشم زمزمه می کرد: می خواهم در یوش بمانم، می خواهم در یوش بمیرم...
می میرم صد بار پس مرگ تنم
می گرید باز هم تنم در کفنم
ز آن رو که دگر روی تو نتوانم دید
ای مهوش من . ای وطنم، ای وطنم

پینک فلوید



Painting for Young People. 1943. Oil on canvas. 60 x 75 cm. Private collection





Hey you, out there in the cold
Getting lonely, getting old
Can you feel me?
Hey you, standing in the aisles
With itchy feet and fading smiles
Can you feel me?
Hey you, don’t help them to bury the light
Don’t give in without a fight.
Hey you, out there on your own
Sitting naked by the phone
Would you touch me?
Hey you, with your ear against the wall
Waiting for someone to call out
Would you touch me?
Hey you, would you help me to carry the stone?
Open your heart, I’m coming home.
But it was only fantasy.
The wall was too high,
As you can see.
No matter how he tried,
He could not break free.
And the worms ate into his brain.
Hey you, standing in the road
Always doing what you’re told,
Can you help me?
Hey you, out there beyond the wall,
Breaking bottles in the hall,
Can you help me?
Hey you, don’t tell me there’s no hope at all
Together we stand, divided we fall.



Writer Waters
from the album The Wall
Released  December 1979
Genre Progressive rock, alternative rock


هی تو، که بیرون در سرما
تنها میشوی، پیر میشوی
من را احساس می­کنی؟
هی تو، که بین صندلی­ها ایستاده­ای
که خنده ای محو و شوق سفر داری
هی تو، در دفن کردن نور کمکشان نکن
بدون مبارزه تسلیم نشو.

هی تو، که اونجا به حال خودتی
برهنه کنار تلفن نشسته­ای
آیا من را لمس می کنی؟
هی تو، با گوش­های چسبیده به دیوار
در انتظار  اینکه کسی  فریاد بزند
آیا من را لمس می­کنی؟
هی تو، کمکم می­کنی این سنگ را بردارم؟
دلت را بگشا، من به خانه می­آیم.
اما تمام اینها یک فانتزیست.
دیوار خیلی خیلی بلند بود،
همان طوری که می­بینی.
هر چقدر تلاش کرد،
نتوانست آزاد شود.
و کرم­ها مغز او را خوردند.
هی تو، که در جاده ایستاده­ای
که همیشه آن را انجام می­دهی که به تو گفته­اند،
می­توانی به من کمک کنی؟
هی تو، که فراسوی دیواری،
بطری­ها را در هال می­شکنی،
می­توانی به من کمک کنی؟
هی تو، به من نگو که هیچ امیدی نیست
با هم می­ایستیم، جدا از هم سقوط می­کنیم.

ترجمه _مهراوه جوان