سرمقاله

Our spongy life
 by Mehrsan Javan





کار ما شاید این است
که میان گل نیلوفر و قرن
پی آواز حقیقت بدویم*

دیدگاه زاده ی تصمیمی آنی و ناگهانی اما متکی به آرزو و اندیشه ای دیرین بود مبنی بر اینکه دریچه ای باشد برای  آزاد نگریستن و مکانی مستقل  باشد که در آنجا هوای پاک و سالم هنری را بتوان استنشاق کرد، بنا براین نمی تواند و نخواهد خواست که ملک خصوصی و در تملک باشد.
دیدگاه را  به معنای دقیق کلمه یک شبه به راه انداختم  البته نقش دوستانی چند در همگامی و همراهی تولدش، تشویق و تایید و همفکری و همکاری آشنایان ، نیز  بسیار موثر بود   که در همین ابتدا از آنها تشکر می کنم.
نطفه اولیه دیدگاه  در نزد من بر پایه تفکری شکل گرفت که در" درباره ما" به آن پرداخته ام و سعی کرده و خواهم کرد که فضایی باشد برای آنهایی که هنر را نه برای شهرت طلبی و  کسب معروفیت پیشه کرده اند، بلکه هنر برایشان معنای زندگی و جزئی مهم از هستی و زندگی شان است. به همین خاطر نیز به بده بستان های متداول در میان جماعت هنرمند معتقد نبوده و نیستم ، هر چند که این شیوه شاید منجر به منزوی شدن و طرد شدن از سوی برخی از محافل و مجالس ادبی و هنری باشد . اما دیدگاه یک ماهه، از بدو تولدش تاکنون نشانگر این است که توانسته و موفق بوده که مخاطب خاص خود را یافته باشد و نیز پر واضح است که روی سخنش با همانهایی ست که هنر ناب را از هنر بر آمده از خودنمایی شخصی و گره گشایی عقده های فردی تفکیک کرده اند . مضاعف بر آن ایمیل های  زیادی بر تایید مواضع دیدگاه، به من دلگرمی و پشتگرمی برای ادامه این راه داده اند. همچنین دوستان عزیزی که با در اختیار نهادن آثارشان دیدگاه را پر بار و خواندنی کرده اند.
بهر حال،
بار سر و سامان دادن به مطالب و انتشار آنها در دیدگاه را به تنهایی بر دوش دارم . قصدم این بود که هر هفته با چندین مطلب تازه دیدگاه را به روز می کنم اما در طی این تجربه کوتاه دریافتم که  مطلوبیت در ارایه دیدگاه به شکل نسبی ایده آل، وقت بسیار زیادی را از من خواهد گرفت بنابراین تصمیم گرفتم کل مطالب موجود را  جمع آوری کرده و همه را در مجموعه ای که ماهانه منتشر خواهد شد بگنجانم. پس،  فعلا دیدگاه  ماهی یک بار به روز خواهد شد هر چند که با بار  زیادی از مطلب سنگین شده باشد و امیدوارم که این سبک و شیوه در ارایه دیدگاه مورد پسند  واقع شود.
 داوری دیدگاه در مورد آثاری که مورد انتشار قرار می دهد، نه پسندهای متداول روز در جامعه هنری ، بلکه ارزش های ذاتی خود اثر است. به همین خاطر نیز مرعوب " نام" و " نامداری" نبوده و نخواهد شد و میزان اعتبار، همانا میزان  صداقت و متعهد بودن به هنر راستین  و متکی بر انسانیت و آرمانهای انسانی است.
نهایت سعی را خواهم کرد که با انگیزه ای راستین، تردید ناپذیر و استوار همچنان به کار ادامه دهم و در نهایت دست دوستی و همکاری هنرمندان و هنر دوستان همگام را خواهم فشرد و از نظرات و دیدگاه های موثرشان استقبال خواهم کرد.
به همراه آرزوی روزهای بهتر برای هنر و هنرمند
                                                                                       منصوره اشرافی


*شعر از سهراب سپهری


بخوان به نام گل سرخ



Insomnia; To my best friend: Mohammad Pourabdollah



محمد رضا شفیعی کدکنی


بخوان به نام گل سرخ در صحاری شب
که باغ ها همه بیدار و بارور گردند
بخوان ‚ دوباره بخوان ‚ تا کبوتران سپید
به آشیانه خونین دوباره برگردند
بخوان به نام گل سرخ در رواق سکوت
که موج و اوج طنینش ز دشت ها گذرد
پیام روشن باران
ز بام نیلی شب
که رهگذار نسیمش به هر کرانه برد
ز خشک سال چه ترسی
که سد بسی بستند
نه در برابر آب
که در برابر نور
و در برابر آواز
و در برابر شور
در این زمانه ی عسرت
به شاعران زمان برگ رخصتی دادند
که از معاشقه ی سرو و قمری و لاله
سرودها بسرایند ژرف تر از خواب
زلال تر از آب
تو خامشی که بخواند ؟
تو می روی که بماند ؟
که بر نهالک بی برگ ما ترانه بخواند ؟
از این گریوه به دور
در آن کرانه ببین
بهار آمده
از سیم خاردار
گذشته
حریق شعله ی گوگردی بنفشه چه زیباست
هزار آینه جاری ست
هزار آینه
اینک
به همسرایی قلب تو می تپد با شوق
زمین تهی ست ز رندان
همین تویی تنها
که عاشقانه ترین نغمه را دوباره بخوانی
بخوان به نام گل سرخ و عاشقانه بخوان
حدیث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی.


مونولوگ درونی



 Green life



بیژن باران



ستيز من تنها با تاريكي است.
و برای ستيز با تاريكی
 شمشير به روی تاريكی نمی كشم؛
 فانوس می افروزم.
- زرتشت؟
در این نگینه، راوی از دیالوگ/ محاوره 2 نفره به مونولوگ درونی روی می آورد.


 خلاصه.
 باخود فکر کردن طبیعی است؛ ولی باخود حرف زدن شاید غیرعادی باشد. در ادبیات هر 2 اینها در ظرف 2-3 هزار سال گذشته بکار رفته اند. حرف زدن یک انسان میتواند باخود، یک سویه، یا با دیگران باشد. هر کدام از این رفتارها نام ویژه خود را دارد. در زبانهاهای غربی مونولوگ را برای تک گویی، سخنرانی را برای یکسویه گویی و محاوره را برای تعامل کلامی با دیگران مقوله بندی کرده اند. تک گویی میتواند گفتاری یا نوشتاری باشد. در هر 2 صورت راوی متکلم واحد است. ادبیات، هنری کلامی است که 7 ژانر/ نوع مختلف را در بر میگیرد: شعر، نمایش، داستان، فیلم، رسانه های سمعی/ بصری، خطابه، ارتباط گیری مجازی. در شعر معمولن مخاطب راوی، خواننده است. در نمایش راوی میتواند با حضار یا با شخصیتی غایب حرف بزند. داستان میتواند تحریر گفتار /فکر شخصیتها، شامل خود راوی، باشد. فیلم تصویر فکر یا رویداد است. خطابه به سخنرانی، موعظه/ روضه خوانی، نطق تقسیم شده. در این نوع بیان کلامی حضار ساکت/ صامت اند؛ می تواند برخط در زمان واقعی باشد یا در گذشته باشد. نوعی خطابه عوامانه پرده داری، نقالی، بخشهایی از تغزیه است. در این نوع روایت، راوی باکمک ابزار بصری/ نقاشی، حرکات بدنی – بویژه در شاهنامه خوانی – تخیل حضار، اطلاع قبلی حضار از داستان روایت را یک سویه، بدون مشارکت مخاطبان – اجرا می کند. ارتباط گیری مجازی خود به پالتاک شامل تک گویی یا پانل/ گروهی، بلاگ فردی/ هئیتی، گپ/ چت 2 یا چند نفره در مکانهای گوناگون تقسیم می شود. در این جستار رئوس تک گویی و کاربرد آن در ادبیات واشکافی می شود. 
 *
مونولوگ monolog واژه یونانی بمعنای تک گویی/ نویسی، در برابر محاوره با شخص دیگر یا گفتگوی 2 طرفه، می باشد. هجای اول در کلمات مونوپل برابر انحصاری یا تک منبع یا مونوریل بمعنای قطار تک خطی بوده؛ لوگ نیز همریشه با لغت، لُغُز، لوژیک/ منطق است. مونولوگ سخنگویی بیوقفه و طولانی بوسیله یک شخصیت در درام می باشد؛ شکلی از درام است. تک گویی می تواند درونی بوده یا بیرونی با حضار یا شخصی غایب باشد. معمولن تک گویی بیرونی برای حضار ساکت که خطابه نامیده می شد.

فرق درام/ نمایش با فکر/ حرف در حرکات بدن است که در درام این حرکات موکد با گفتن همراه اند. معنی دیگر درام مهیج، پرحادثه، شورانگیز است که بیان یا با رویدادها یا با عواطف شدید همراه است. در مونولوگ شخصیت افکار خود را بصدای بلند، مستقیم به یک شخصیت دیگر یا حضار، بیان می کند.  کاربرد مونولوگ موقعی است که نویسنده میخواهد به درون افکار و احساسات شخصیت رسوخ کرده آنهارا برملا کند. این را راوی دانای کل هم میگویند.

مونولوگ درونی مترادف با صدای درونی، کلام داخلی، ندای/ نهیب وجدان، جریان سیال ذهنی، متکلم واحد، نجوای با خود، فکر با کلمه، باخود حرف زدن می باشد. مونولوگ درونی یک وسیله تکنیکی در روایت است که اندیشه های یک شخصیت را در زمان حال، با حذف علامتهای انشایی مانند افعال کنشی و نقل قول، آفتابی می کند. واژه مونولوگ در پژوهشهای علمی، اجتماعی هم بمعنای کنکاش نوشتاری در یک موضوع واحد است.  نمونه: مونولوگ/تک نویسی در باره زبان تاتی.

مونولوگ درونی، برخلاف جریان سیال ذهنی، دستور زبان را مراعات کرده؛ تک گو برای خودش حرف میزند. لذا جریان سیال ذهنی با جملات طولانی، بدون علامتهای انشایی، جمل جویده جویده، ساختار شکنی نحوی، ترکیبات کلامی من درآوردی، تداعیات متعدد/ مهجور تحریر می شود. این وسیله، مونولوگ، از درون افکار و احساسات شخصیت را باز میکند؛ زیرا آنچه خواننده در می یابد آنست که شخصیت به خودش میگوید. این تکنیک از انواع روایت سنتی منجمله تکلم باخود soliloquy متمایز است. در تکلم باخود، شخصیت رو به حضار کرده؛ افکار و احساسات خود را با آنها درمیان میگذارد. در مونولوگ شخصیت تک گو خواننده یا شخصیت دیگری را در داستان مورد خطاب قرار میدهد. شکسپیر  شگرد ادبی مونولوگ را در نمایشهای خود مرتب بکار می برد. نمونه: هملت، مکبث، رومیو و جولیت.    

نجوای باخود در سطح آگاهانه برای حل مسئله ای یا نیمه آگاهانه در رویا و فعال کردن حافظه دراز مدت انجام می شود. وقتی کسی می گوید، "درباره اش فکر میکنم" را میتوان مونولوگ درونی یا حرف زدن باخود بزبان مادری – چه بلند چه صامت- انگاشت. گاهی باخود حرف زدن برای تمرین سخنوری هم بکار میرود. روزنامه نگاری از برنارد شاو، طنز نویس انگلیسی، پرسید: آیا راست است که شما باخودت بلند بلند حرف میزنید؟ شاو پاسخ داد: بله. هرازگاهی آدم باید باکسی داناتر از خودش صحبت کند!

قرائت متن کتبی بدون مستمع هم گاهی باصدای بلند برای از برکردن متن کاربرد دارد. این را دانشجویان برای ازبر کردن دروس طبیعی، شیمی، تاریخ بکار میبرند. شاملو عادت داشت دیدن شعر را زمزمه کند. گاهی هم فرد بهنگام خواندن یک کتاب آنرا بیصدا مرور میکند، یا با زمزمه نجوا میکند، یا بصدای بلند قرائت می کند. در 2 نوع آخر، فیدبک صوتی از راه گوش به حافظه صوتی وارد میشود.

فیدبک برای بخاطر سپردن موثر است. مدار برگشت feedback بمعنی مدار اتصال خروجی یک سیستم به ورودی آن می باشد. تکنیک مدار فیدبک در نوآموزش برخی عضلات در انجام وظیفه نوین بکار می رود. مثلن انگشتان دست مصنوعی متصل به بازو با فعال کردن عضله کتف بحرکت در می ایند. نمونه فیدبک: مدار بصری موقعیت دست را برای تعیین حرکت بعدی دست بسوی کلید برق بر دیوار به مغز میرساند.

در تکنیک خواندن پرسرعت، یادگرفته میشود که تلفظ کمصدا را بیصدا کرده؛ عضلات دهان را غیرفعال نگه داشته؛ تا سرعت خواندن یعنی رویت/ درک تعداد کلمات در هر دقیقه بیشتر شود. روشن است که سرعت عصب مغز از عضله اعضای جانبی بدن بیشتر است. با این تکنیک مثلت بروکا در مغز چپ برای تولید صدا غیرفعال میماند. تنها مثلت ورنیکه برای فهم کلمات فعال میشود.  مراقبه صدای درونی را آرام میکند؛ فردی را که سرش پر از فکرهای درهم برهم است آرامش می بخشد.

مونولوگ درونی گاهی آگاهانه برای سازماندهی فکرهای مربوط به حل مسئله ای یا بخاطر سپردن یک لیست طولانی بکار می رود. گویا مونولوگ درونی ناخودآگاهانه برای تحکیم حافظه دراز مدت و رویا بکار میرود. کودکان در آغاز با صدای بلند می خوانند؛ سپس بآنها آموخته می شود صامت بخوانند؛ معهذا در این دوره از تکامل زبانی آنها، بهنگام خواندن، تارهای صوتی خود را نیمه فعال می کنند. آدمهایی که تازه سواددار شده اند؛ در وسط خیابان، تابلوی مغازه را بلندبلند می خوانند. درحالیکه یک تحصیلکرده متن را با نگاه میخواند.

در فارسی خواندن هم واژه مبهمی است: بمعنای آوازخوانی، قرائت با صدای بلند، مرور متن بطور صامت، صدا زدن کسی، و مفهاهیم دیگر می باشد. شاید ترکیبات آواز خواندن، بلند خواندن، یواش/ ساکت خواندن برای رفع ابهام در زبان مدرن فارسی پیدا شده اند.

علت تولید این جملات درونی در فرد در برخی موارد نامشخص است. جنون، کابوس، توهم شنیدن، صدای وحی عارضه هایی هستند که فرد صدایی بدون منبع بیرونی را می شنود. شنیدن صدای درونی شبیه شبح، بنظرامدن، رویاست که شبکه های عصب حسی سمعی یا بصری تحریک/ فعال میشوند؛ بمثابه ورودی به مشعر یا نامشعر قلمداد می شوند. مشعر این ورودیهای کاذب/ موهوم را چون سینگنالهای واقعی پردازش می دهد؛ ادراک می کند؛ به دیگر شبکه های عصب مغز فرمانهای مربوطه را ارسال می کند. مثلن در خطوط و رنگ چهره فرد تغییراتی در رابطه با صدا پدید می آید. سگ فکر خود را با حرکاتی در سر بروز میدهد- فکر غذا لبهایش را می لیسید؛ فکر تکه گوشت در دست صاحب از کجا آمده به ظرف در دست دیگر صاحب نگاه میکند؛ فکر گوشیدن صدا سرش را بسوی صدا برمیگرداند.

در داستان وقتی فردی فکر یا دست طرف دیگر را می خواند؛ این اصطلاح برابر با شنیدن مونولوگ درونی طرف دیگر بوسیله فرد اول می باشد. این بدان معنی است که طرف با صدای بلند فکر می کرده؛ پس فرد اول، فکر طرف را می خواند/ می شنود/ می نویسد. در اینجا علامت تقسیم / برای مترادفات بکار برده شده.

انواع مونولوگ. 4 تا از مونولوگهای مهم بقرار زیرند:
1- مونولوگ غرایز یا ادراکات. در شعر تغزلی خصوصی، حافظ و مولوی این تکنیک را باوج رساندند. در این جا مشاهدات اجتماعی، روانشناسانه، شگفتیهای فلسفی/ عرفانی، حالات اروتیک عاشق در یک موقعیت خاص مطرح می شوند. نمونه: صلاح کار کجا و من خراب کجا/ ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا/ دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس/ کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا/ چه نسبت است به رندی صلاح و تقوا را/ سماع وعظ کجا نغمه رباب کجا.. مولوی: خود را به تکلف دگري ساخته‌ام/ تا خوش باشد آن ديگري را که منم..

2- مونولوگ کمیک. اکنون به بذله گویی سرپایی stand-up comedy در تلویزیون و کلوپها بسیار عامه پسند است. بذله گو نشسته/ ایستاده جکها را ردیف می گوید.  حضار هم ریسه میروند. نمونه: باب هوپ، جی لنو، جری ساینفلد. گاهی این نوع خود رابه درام نزدیک میکند. نمونه: مارک تواین و گریسن کیلر Garrison Keillor در آمریکا؛ هردو طنز اجتماعی را برای بهبود جامعه بکار می بردند.

3- مونولوگ شبه- اتوبیوگرافیک. در اینجا تک گویی پنجره ای باز به زندگی خصوصی فرد می شود. الیوت در غزل عاشقانه آلفرد جی پروفراک 1915 این شگرد را بکار برده. این مونولوگ کنایه دار با نقل قولی از دوزخ دانته آغاز می شود؛ این بیانگر زندگی جهنمی پروفراک است. عنوان تغزلی شعر با محتوای دوزخی آن در تضاد قرار دارد. در این شعر یک شهروند مدرن، تنها، مردد در باره ظاهر پریشان و دنیای درونی خود تک گویی میکند. خواننده این شعر افکار این شهروند را می شنود. ساختار شعر ظاهرن مغشوش است؛ ولی با تکرار ایده های اصلی  مانند "من و تو" میخواهد مطرح کند که همراهی خواننده با این شهروند بفهم مسایل او کمک میکند.
بگویم، در غروب از کوچه‌های تنگ گذر کرده‌ام
و مردانِ تنهایی را دیده‌ام با پیراهن‌های آستین بلندشان
خم‌شده از پنجره، در دودِ آبی پیپ‌هایشان؟{3}

دکتر کامیابی رساله ای در مقایسه شعر الیوت و فروغ نشر کرده: شعر فروغ بیانگر تجربه شخصی خود اوست. او همواره به عنوان اول شخص در خلال اشعارش حضور دارد؛ معمولا تنها صدای حاضر است. الیوت بیانی نمایشی {مونولوگ شبه- اتوبیوگرافیک} بکار می گیرد تا با استفاده از صداهای مختلف و متنوع، بی درنگ با خوانندگانش ارتباط برقرار کند. یعنی الیوت، برخلاف فروغ که بطور اساسی قضایا را شخصی و ذهنی می بیند، از شخصیت پرهیز می کند. ذهنی گرایی فروغ، در واقع، ریشه در محیط عرفی وی دارد؛ همچنین از اسلام ناشی می شود که سنت رایج در جامعه اوست.{1}

بیشترین نوع شعر درجهان شعر تغزلی در برابر مرثیه و حماسی است.  در شعر تغزلی مونولوگ شبه- اتوبیوگرافیک بخش مهمی است. نمونه: سیلویا پلاث در شعر بانو لازارس 1962 مونولوگ شبه- اتوبیوگرافیک بکار برد. نمونه: من اینرا دوباره کرده ام/ یک سال در هر دهه/ اینرا مدیریت کرده ام-/ .. و من زنی با لبخند./ من تنها 30 ساله ام./ و من مانند گربه 9 بار برای مردن دارم..  در این شعر سیلویا در شکل راوی و شخصیت متکلم با خودش حرف می زند. زندگی خود را با تصاویر قوی مرور میکند. همزمان فروغ هم مونولوگ شبه- اتوبیوگرافیک را در شعر ای مرز پر گهر با طنزی تلخ و رئالیزم نقادانه گزنده ای بکار می برد.
 فاتح شدم
خود را به ثبت رساندم
خود را به نامی، در یک شناسنامه، مزین کردم
و هستیم به یک شماره مشخص شد
پس زنده  باد 678 صادره از بخش 5 ساکن تهران

دیگر خیالم از همه سو راحتست
آغوش مهربان مام وطن
پستانک سوابق پرافتخار تاریخی
لالایی تمدن و فرهنگ
و جق و جق جقجقهء قانون ...
آه
دیگر خیالم از همه سو راحتست.

از فرط شادمانی
رفتم کنار پنجره، با اشتیاق، ششصد و هفتاد و هشت
بار هوا را که از غبار پهن
و بوی خاکروبه و ادرار، منقبض شده بود
درون سینه فرو دادم
و زیر ششصد و هفتاد و هشت قبض بدهکاری
و روی ششصد و هفتاد و هشت  تقاضای کار نوشتم
فروغ فرخ زاد
  
 در بخش 1 بوف کور، هدایت مونولوگ شبه- اتوبیوگرافیک را بکار میبرد. توجه شود که در فراز زیر طول یک جمله یک پاراگراف است. جملات کامل با واوهای مکرر بهم وصلند؛ بجای اینکه با نقطه ختم شوند. اینرا run-on یا بیان بیوقفه بدون مکث می نامند که راوی برای عدم تلف وقت در مکث یا التهاب درونی پشت سرهم وراجی میکند. او هم مانند آلفرد جی پروفراک نوشتن این شبه-اتوبیوگرافی را  کمکی برای فهم زندگی خود می انگارد:  
من سعی خواهم کرد آنچه را که یادم هست، آنچه را که از ارتباط وقایع در نظرم مانده بنویسم،  شاید بتوانم راجع به آن یک قضاوت کلی بکنم؛ نه، فقط اطمینان حاصل بکنم و یا اصلا خودم بتوانم باور بکنم- چون برای من هیچ اهمیتی ندارد که دیگران باور بکنند یا نکنند – فقط میترسم که فردا بمیرم و هنوز خودم را نشناخته باشم- زبرا در طی تجربیات زندگی به این مطلب برخوردم که چه ورطه ی هولناکی میان من و دیگران وجود دارد و فهمیدم که تا ممکن است باید خاموش شد، تا ممکن است باید افکار خودم را برای خودم نگه دارم و اگر حالا تصمیم گرفتم که بنویسم، فقط برای اینست که خودم را به سایه ام معرفی کنم – سایه ای که روی دیوار خمیده و مثل این است که هرچه مینویسم با اشتهای هرچه تمامتر می بلعد- برای اوست که میخواهم آزمایش بکنم: ببینم شاید بتوانیم یکدیگر را بهتر بشناسیم..

داوودی در باره بوف کور هدایت می نویسد: در آنکه برای سایه‌اش می‌نویسد مخاطبی ندارد. بوف کور تا زمانی که لحن {زمزمه} آن از طرف خواننده کشف نشود، خواننده ندارد. هدایت خواننده‌اش را فریب می‌دهد (مگر همه‌ی نویسندگان فریب نمی‌دهند؟) با بی‌اعتنایی و تظاهرکردن به آن که دل مشغول ‌تر و درگیر‌تر از آن است که متوجه حضور کسی باشد، زمزمه‌اش را می‌بافد تا مخاطب گوشش را نزدیک بیاورد و با حواس جمع به این پچپچه‌ی انگار بی‌انتها گوش فرا‌دهد. اگر هدایت این داستان را با لحنی {شگرد ادبی غیر از مونولوگ شبه-اتوبیوگرافیک} دیگر می‌گفت نمی‌دانم کسی گوش می‌داد یا نه. اما شک ندارم لحن {شگرد روایت} دیگری جهان دیگر‌ی را برملا می کند.{2} در این فراز لحن برابر تکنیک مونولوگ است.

4- مونولوگ دراماتیک. صفت دراماتیک بمعنی نمایشی، اجرایی، رفتار پرآب وتاب بخش مهمی در تئاتر می باشد. این صفت از اسم دراما که بفارسی درام بمعنی ماجرا ست مشتق شده. در اینجا ناطق/ متکلم حضار یا شخص 3می را مخاطب قرار می دهد. در داستان و نمایش برای پیشبرد روایت، شخصیت پردازی، درک بهتر احساسات یک شخصیت بکار می رود. آلبرت کامو در سقوط با یک سری مونولوگ دراماتیک بشکل اعترافات شخصیت داستان؛ سقوط از منزلت یک وکیل پاریسی به شبگردی در ناحیه چراغ قرمز آمستردام را بیان میکند. محسن حمید، نویسنده پاكستانی، در رمان بنیادگرای ناراضی 2007 یک مونولوگ طولانی را بکار میبرد. چنگیز، قهرمان داستان، خاطرات خود را در آمریکا و پاکستان با وجوه چندگانه شخصیت خود در 2فرهنگ مختلف، در یک کافه روباز در لاهور، برای یک ناشناس آمریکایی برملا میکند. این مونولوگ با نمادگرایی و کلام مهیج روایت داستان را از ظهر تا شب در بر می گیرد.

گاهی در نمایش، شخصیت متکلم شروع می کند باخودش حرف زدن. در ادبیات کلاسیک، اغلب یک شخصیت تاریخی یا تخیلی یک خطابه غرا برای توجیه احساس، عمل، یا خواست خود اجرا می کند. معمولن مونولوگ برای مستمعان ساکت است که کلام سخنران تحت تاثیر شرایط خاصی بیان می شود. در 2 نمونه زیر خاقانی و فرغانی با مهارت تام حرص و خشونت قدتمداران را تقبیح میکنند:

هان ای دل عبرت بین، از دیده نظر کن هان/ ایوان مدائن را، آیینه‌ی عبرت دان
بر دیده‌ی من خندی، کاینجا ز چه می‌گرید/ گریند بر آن دیده، کاینجا نشود گریان
خاقانی ازین درگه، دریوزه‌ی عبرت کن/ تا از در تو زین پس، دریوزه کند خاقان

سیف فرغانی: هم مرگ برجهان شما نیز بگذرد/ هم رونق زمان شما نیز بگذرد
وین بوم محنت از پی آن تا کند خراب/ بر دولت آشیان شما نیز بگذرد..
ای دوستان خواهم که به نیکی دعای سیف / یک روز بر زبان شما نیز بگذرد

دکلماسیون نوعی مونولوگ دراماتیک یک شعر منظوم برای شنوندگان است. در این نوع اجرا احساس سخنگو تاثیر بر شنونده را زیادتر می کند. دکلماسیون باخودحرفزدن بصدای بلند نیست. شاملو و فروغ دکلمه های شعری خوبی از خود بجای گذاشتند.

در فارسی، سنت نمایشی/ تعزیه تحت تاثیر رجزخوانی پهلوانی بر سبک مونولوگ اثر گذاشته. گاهی در فرازهای روضه خوانی نیز شگرد مونولوگ نمایشی برای به گریه در آوردن حضار بکار می رود. اصولن پدیده روضه خوانی خود نیاز به جستاری مفصل و مستقل دارد. مونولوگ دراماتیک کوششی است تا تمام داستان، با بیان بخشی از آن، توسط راوی انجام شود. این شگرد کوششی است تا وجوه متمایز نمایش را وارد شعر کند. پس می توان 3 وجه مونولوگ دراماتیک را خلاصه کرد:
1-      یک شخص، که معمولن خود شاعر نیست، در یک خطابه تمام شعر، مربوط به موقعیتی مشخص و لحظه ای تعیین کننده، را قرائت می کند.
2-      این شخص با یک یا چند نفر دیگر مراوده دارد. ولی حضار تنها از دید یک ناطق واحد رفتار و گفتار آن یک یا چند نفر را دریافت می کنند.
3-      نویسنده/ شاعر کنترل تام در انتخاب و جمله بندی راوی ناطق دارد تا خلق و خوی راوی ناطق را برای خواننده جذاب کند.

جریان سیال ذهنی
تحریر فکر در گذشته تحت کنترل مشعر و آرایه های ادبی، حدود 200 تا منجمله جناس صوتی/ قافیه، قرار داشت. در سده 20م با تحریر فکر خام یک ژانر ادبی بنام جریان سیال ذهنی پدید آمد. تحریر فکر خام شخصیت/ راوی بی رودروایسی انجام می شود. گاهی راوی در التهاب، تحت مخدرات یا مشروبات، یا دارای عارضه ژنیتک می باشد. لذا بیانش با حالت عادی/ نرمال تفاوت بسیار دارد؛ لکنت زبان دارد، جویده جویده/ هول هولکی میگوید؛ گوش نمی کند؛ برافروخته است. جریان سیال ذهنی نوعی مونولوگ درونی است که با شکستنهای قواعد نحوی و علامتگذاری درک نثر را مشکل می کند.

در این سبک فکرها و احساسات حسی تکه تکه شده شخصیت، روی جمله بندی اثرگذار اند. در اینجا جریان فکری ناطق بیشتر در ذهن او بکلام در می آید؛ بخش مغز چپ مستقل از مغز راست در رابطه مستقیم با حافظه فکرهای خام را بدون پردازش ابراز می کند. اصطلاح جریان سیال ذهنی توسط یک روانشناس/ فیلسوف نخستین بار در نقد ادبی بکار رفت. او برادر هنری جیمز نویسنده سده 19م بود که دیدگاه، مونولوگ درونی و راویان نامطمئن را در داستانهای خود بکار برد.  

شکل نویسش. تحریر جریان سیال ذهنی بدون ویرایش، بدون ساختار، بدون مکث/ وقفه است. در این سبک ادبی، یک شخصیت تخیلی احساسات/ افکار خود را در جریان تداعی نه زنجیره منطقی تحریر میکند. گاهی این منجر به مهمل گویی می شود. ولی الگوی طبیعی آن در محاوره روزمره افراد منشاء دارد. معمولن پایان محاوره بجایی می رسد که ربطی با آغاز آن ندارد. هیچکدام از طرفین صحبت، بعدا در مرور مصاحبت گذشته، علت چرخش صحبت خود را نمی توانند بیاد بیاورند.

جریان سیال ذهنی مهمل گویی، یا تداعی کلامی یونگی نمی باشد. تداعی کلامی Jung یک بازی کلامی است که روانشناس کلمه ایرا نام میبرد. سپس مریض هر تداعی که بذهنش میرسد تلفظ می کند. از روی این تلفظها، روانشناس پی به توجه مرکزی ذهن مریض مثلن خودکشی، ترس، اضطراب، توطئه می برد. جریان سیال ذهنی در ادبیات، فیلم، نمایش هم برای پیشبرد روایت و هم برای باخود حرفزدن یک شخصیت مهم است. جریان سیال ذهنی را حتی میتوان در مقالات، جستارها، آثار غیرتخیلی اجتماعی هم بکار برد.

بحث اصلی این است: در یک جمله، مفصل/پاراگراف، فصل داستان تعدادی فکر بصورت جزء /آجر وجود دارد. تسلسل فکرها نیاز به ساختاری دارد که بین 2 فکر در جمله، 2 مفصل در صفحه، بین 2 فصل در داستان رابطه برقرار کند. ساختاری که این اجزاء را باهم ترکیب میکند، چیست؟ پاسخ باین پرسش 2 تاست.
1-      منطقی که میتواند زمانی، مکانی، مقوله ای/کارکردی باشد. نمونه:
2-      تداعی که میتواند اتصال شبکه های عصب حافظه زبانی در 3 وجه کلمه یعنی تلفظ، نویسش، معنی باشد. در شعر جناس صوتی، ارجاعات تاریخی، استعارات بصری را میتوان نام برد. حافظ: کشتی نشسته گانیم ای باد شرطه برخیز/ باشد که باز بینیم دیدار آشنا را. تکرار 5 بار ش در این بیت صدای شرشر آب را تداعی میکند.

نمونه های ادبی جریان سیال ذهنی. یادداشتهای زیرزمینی داستایوسکی 1864، آنا کارنینا تولستوی 1888 آثار سده 19م این سبک اند. بجنگل پا نخواهیم گذاشت اثر دوژاردن Dujardin اولین داستان در کاربرد این شگرد است.  ولی آثار مشهورتر اولیس جیمز جویس 1918، برج نور ساحلی ویرجینا وولف 1927، خشم و هیاهو ویلیام فالکنر 1929 ، تریلوژی/ ثلاثه ملوی ساموئل بکت 1951 ، سقوط آلبر کامو 1956، منفصل اغوز آتای Oğuz Atay 1972، مرگ یزدگرد بهرام بیضایی 1982 ، سبکی نامبسوط هستی میلان کوندرا 1984 می باشند.     




منابع.

http://www.nasour.net/?type=dynamic&lang=1&id=474 1
http://www.khalil.blogspot.com/2004_06_24_archive.html 2
http://khalil.blogspot.com/2007_03_27_archive.html#1138357695302191821#1138357695302191821
http://www.esnips.com/doc/922ea91f-1591-49aa-86f6-706836977c57/%D9%85%D8%B1%DA%AF-%D9%8A%D8%B2%D8%AF%DA%AF%D8%B1%D8%AF---%D8%A8%D9%8A%D8%B6%D8%A7%D9%8A%D9%8A

http://video.google.com/videoplay?docid=2331545630858249908# 5

 ‏2010‏/11‏/10‏ 03:16:00 ب.ظ
عناصر روایت: نویسنده، راوی، مخاطب.
دیدگاه: اول شخص، 2م شخص، 3م شخص، چند شخص، اشخاص متغیر.
صدای راوی: دانای کل، محدود، عینی، جریان سیال ذهنی، ذهنی/ سوبژکتیو، غیرقابل اعتماد.
زمان روایت: گذشته، حال، آینده.
شخصیتهای روایت: شخصیت اصلی، شخصیت مرکزی، شخصیت دیگر یا نامشخص.
ساختار / پلات روایت: خطی، غیرخطی مانند فلش بک.  




آمرزشخواني



                                                         Death photo by Mehrsan Javan



آنا آخماتوا  
 برگردان شاپور احمدي


نه، نه در زير آسماني بيگانه
نه، نه در پناه بالهاي بيگانه-
پس با مردمم بودم، من
با مردمم، آنجا، سوگواران.
1961

به جاي ديباچه
در سالهاي دهشتناك وحشت يژوف هفده ماه در صف زندانهاي لنينگراد به سر رساندم. روزي شخصي مرا به جا آورد. آن گاه زني كه در پشت سرم
ايستاده بود و از سرما كبود شده بود، كسي كه البته هرگز نام مرا نشنيده بود، از آن حالت كرختي كه همه داشتيم به در آمد و در گوشم پرسيد (آنجا هر كسي زمزمه‌وار صحبت مي‌كرد):
- آه، مي‌توني اين رو وصف كني؟
و من گفتم:
مي‌تونم.
آن گاه چيزي مانند لبخندي اليم بر آنچه روزگاري چهره‌اش بود، گذشت.
يكم آوريل 1957


يادداشت
نيكلا ي‍وژف رئيس پليس مخفي روسيه از سال 1936 دست به تصفيه‌اي بي‌رحمانه زد، همسان انقلاب فرهنگي در چين، اتهامها وارد كرد و محاكمه‌ها بر پا نمود. او خود در سال 1938 از سوي مولوتف تكفير و اعدام شد، و بريا جانشينش شد. مردم در اتحاد شوروي وحشت سنگين را چنين مي‌نامند: ي‍و‍ژفش‌چينا (عصر يژوف).




پيشكشي
در برابر اين اندوه كوهها سر خم مي‌كنند.
رودخانه‌ي بيكران از جريان باز مي‌ايستد.
چفت‌وبست زندان چندان محكم است
كه اكنون دخمه‌هاي محكومين را در بر گرفته است،
و به اراده‌اي مرگبار سپرده است.
نزد كساني خورشيد مي‌درخشد سرخ.
نزد كساني باد مي‌وزد لطيف-
اما ما هيچكدام را نمي‌شناسيم، در عوض
فقط طنين گام سنگين سرباز را مي‌شنويم
و كليدهايي كه مي‌چرخند برابر پيكرمان.
بر مي‌خاستيم گويي براي نيايش بامدادي.
از ميان شهر جانوران شتافتيم.
آنجا ديدار كرديم، بي‌نفسي مانند مرده
خورشيدي فروتر، نوايي مه‌آلوده‌تر. و پيشاپيش
اميد هنوز آواز سر مي‌داد، همچنان كه مي‌گذشتيم.
ابلاغ حكم ..... اشكها پايين مي‌ريختند.
زن انديشيد همه‌ي هجران را مي‌شناسد،
ازفرط درد، خون در قلب مي‌خشكيد.
گويي بر زمين افكنده شد، تنها،
هنوز گام مي‌زند .... مي‌لنگد ..... تكاني مي‌خورد ....
كجايند اكنون دوستان اتفاقي-يافته‌ام
از آن دو سال عزيمت اهريمني؟
كدامين طوفانهاي سيبري را آنها پاي مي‌دارند
و در كدام گوي ماهتابي يخ بسته مي‌زيند؟
به سويشان درود خود را بانگ بر مي‌كشم.
مارس 1940

پيش‌درآمد

آن روزگار، زماني كه تنها مردگان
لبخند مي‌زدند خشنود در آرامش خود
و لنينگراد، بيهوده، جنبان
هنگامي كه صفوف محكومين،
ديوانه از شكنجه، مي‌گذشتند،
نفخه‌اي آواز جدايي سر مي‌دادند آن گاه،
سوت خداحافظي لوكوموتيو،
ستارگان مرگ بر فرازمان آويختند
و سرزمين معصوم روس چروكيد
در زير چكمه‌هايي با لكه‌هايي از خون
و لاستيكهاي مارياس سياه.

1

سپيده‌دم تو را بردند.
گويي در بيداري دنبالت مي‌آمدم،
در خانه‌اي تاريك بچه‌ها مي‌گريستند.
در ميان شمايلها، شمع مي‌گداخت.
بر لبهايت، سردي صليب
بر پيشاني‌ات عرقي مرگبار.
چون زني رها شده
به سوي ديوار كرملين بانگ بر خواهم كشيد.
1932

2

خاموش روان است دن آرام.
مهتاب زردفام خانه را مي‌آكند.

مي‌آكند آن را، و از گوشه‌ي چشم مي‌ريزد
شبح ماهوش زردي در برق نگاهش.

زني آنجاست، مويه مي‌كند.
زني آنجا، تنها دراز كشيده است،

پسر در زنجير، شوهر در خاك،
برايش دعا بخوان، آه دعا.

3

نه من، كسي ديگر رنج مي‌كشد‌.
نمي‌توانستم طوري ديگر آن را برتابم.
بر آنچه رخ  داداست بگذار روكشي تاريك بپوشانند.
بگذارشان برچينند روشناييهاي .....
شب را.

4

آنها اگر نشانت مي‌دادند، آزارنده‌ي كوچك را
دلبند كوچك را، دوست همه،
شاهزاده‌ي سيلوان، دلرباي شادمان،
چه موقعيتي نصيبتان مي شد-
مانند آن سيصد نفر در صف

شما ايستاديد، در زير صليب،
و شوراب گرم اشكهايمان
يخ سال نو را سوزاند.
ببين سپيدارهاي زندان را كه مي‌جنبند
بدون صدايي- آه چه انبوهي
از زندگانيهاي معصوم امروز همه به پايان مي‌رسند .....

5

هفده ماه است كه لابه مي‌كنم
تابه خانه بازگردي.
خودم را به پاي جلاد انداختم،
هراسم، آه پسرم.
و نمي‌توانم دريابم
كه همه چيز اكنون جاودانه پريشان است
هر چه جانور، هر چه آدمي،
چه زمان درازي تا اعدام.
و تنها گلهاي غبارآلود
زينگ‌زينگ بخوردان، ردپاهايي راست
دوان به هر جا، هيچ جا، دور.
و ‍ژرف در چشمانم خيره مي نگرد
تند، كُشنده، هراسناك
ستاره‌اي شگفت.

6

هفته‌‌ها به‌سبكي وَر مي‌پرند. باز
نمي‌توانم دريابم آنچه روي داده است.
درست همچنان كه، فرزند دلبندم، در زندان
شبهاي سفيد خيره شدند بر تو
همان طور اكنون دوباره خيره مي‌شوند
شاهين‌چشم، سودايي‌چشم،
و از صليب بلندت
از مرگ، امروز مي‌گويند.
1939

7. حكم

خورده است واژه‌اي سنگي
بر سينه‌ي زنده‌ام اكنون.
باكي نيست. آماده بودم. مي‌دانيد
از پسش بر مي‌آيم هر جوري.

امروز كار زيادي دارم:
بايد خاطره را نفله كنم
بايد قلبم را به سنگ تبديل كنم
بايد زندگي را از سر بگيرم.
و ديگر .... تابستان داغ زمزمه مي‌كند
چنان چون در روزي تعطيلي كنار درياي سياه.
ديري، از گذشته‌اي دور، پيش‌بيني كرده‌ام اين را
اين خانه‌ي خالي، اين روز درخشان را.
تابستان، 1939

8. به مرگ

خواهي آمد سرانجام، چرا نه امروز؟
در انتظارتان هستم- زندگي خيلي سخت است.
چراغها را خاموش كرده‌ام، راه را پاكيزه
براي شما، چنين ساده، چنين شگفت.
هر شكلي كه مي‌خواهي به خود بگير.
بترك مانند كپسولي شيميايي،
مانند راهزني فرز يكور داخل شور
يا بخاري تيفوس از جهنم
يا داستاني ساختگي كه خود جور كرده‌اي
و هميشه تهوع‌آورانه تكراري-
آنجا كه كله‌ي پاسبانها را مي‌بينم
و خبرچيني از ترس پريده‌رنگ.
همه چيز اكنون يكسان است. يني‌سي مي‌خروشد،
همان دم ستاره‌ي قطبي مي‌درخشد.
و ميان وحشت نهايي بسته مي‌شود
چشمان خجسته، آبي و تابان.
نوزدهم آگوست
خانه اي در فنتانكا،
لنينگراد

9. به مرگ

ديگر ديوانگي دست‌دست مي‌كند
و نيمي از جانم را گم‌وگور مي‌كند.
شرابش را سر مي‌كشم: آتشهايش
پيش مي‌برد تاريكي را، كوري را.

به گمانم، بايد واگذارم
پيروزي را اكنون به آن.
بايد گوش بسپارم به آن تا بگويد
التهابي شگفت را بر پيشاني‌ام.

و  نبايد چيزي بگذارم
همراهم از خودم
(چقدر درخواست مي‌كنم
چقدر بر مي گردانم!):

نه چشمان بيمناك پسرم-
كه از زجر سنگ شدند

نه آن روز، كه طوفان بر آمد
نه اتاق ملاقات زندان،

نه سردي متبرك دستانش
نه خروش سايه‌ي ليمو‌بنها
نه صداهاي ملايم دوردست
از واپسين استغاثه‌اش.
خانه اي در فنتانكا، چهارم مه 1940

10. تصليب
«مادر، بر من زاري مكن،
كسي هستم در گور»

I

همسرايان فرشته‌وش، در آن هنگامه‌ي شكوهمند
و سپهر در ژرفناي آتشين به هم ريختند.
نزد پدر: «چرا مرا واگذاشتي!»
اما نزد مادر: «آه، زاري مكن .....»

II

.مريم مجدليه بر سينه‌اش كوبيد و گريست،
حواري محبوب سنگ شد.
اما آنجا هيچ كس دلير نبود، هيچ كس نگاه نكرد
جايي كه هنوز ايستاده بوديم، و تنها!
1943-1940

مؤخره

I

آموختم بدانم چه سان چهره‌ها وا مي‌روند
چگونه ترس از زير پلكها مي‌كاود
چگونه تيغه‌ي بران سخت، آن صناعت
رنج را بر گونه‌ها قلم مي‌زند.
چگونه گيسوان سياه، خاكستري‌-بور
يكباره‌ نقره‌اي مي‌شوند،
آموختم چه سان لبهاي بردبار مي‌خشكند،
آموختم وحشت لبخند خشك را مي‌خراشد.
نه فقط براي خودم دعا مي‌كنم
بلكه براي همه‌ي كساني كه اينجا ايستاده‌اند، همه
در سرماي گزنده، يا مرداد سوزان
در زير آن ديوار قرمز و بي‌روزن زندان.

II

ديگر بار، زمان يادآوري نزديك شد.
تو را مي‌بينم، احساس مي‌كنم، و مي‌شنوم:

تو را آنها برهنه به داخل صف كشاندند،
و تو، كه زمين را پيش از وقتت آرام كردي.

و تو، كسي كه سر مهرانگيزت را تكان دادي
و گفتي: «گويي اين وطنم است، من اينجام.»

دوست دارم همه‌تان را به نام فرا بخوانم
اما سياهه‌ي نامه گم شده است، نايافتني، ديگربار.

من بافته‌ام كفني بزرگ براي همه، اينجا،
خارج از وا‍ژگان ناچيزي كه اتفاقي شنيده‌ام.

پيوسته آنها را به خاطر مي‌آورم، هر جا
بدون فراموشي در هر بيم از وحشتي تازه.

و اگر آنها لبهاي شكنجه ديده را ببندند، ببندند
دهانم را جايي كه يكصد ميليون انسان فرياد مي‌كشد

بگذار آنها به خاطر بياورند مرا، همين امروز
در آستانه‌ي روز يادآوري.

و اگر زماني در زادگاهم
آنها به فكر ساختن مجسمه‌اي از من بيفتند

مؤافقم كه اين آداب برگزار شود
تنها با اين شرط- نه آنجا

در كنار دريا، جايي كه زاده شدم:
آخرين علايقم با آن مدتهاست گسسته است

نه در باغ امپراطوري، كنار آن درخت مرده
جايي كه سايه‌ي تسلي‌ناپذير مرا مي‌جويد

اما اينجا، جايي كه من سيصد ساعت ايستادم
جايي كه هيچ كس هيچ گاه درها را نگشود.

مبادا فراموش كنم در فراموشي خجسته‌ي مرگ
همهمه‌ي گوشخراش مارياس سياه را

فراموش كنم جينگ‌جينگ هولناك را، دروازه‌هاي جهنمي
كه مانند جانوري زخمي پيرزني بر آن زوزه كشيد.

و از پلكهاي مفرغي و راكدم
شايد برفدانه‌هايي مانند اشكها بريزند گدازان.

و كبوتران زندان از دور دست من آوا سر مي‌دهند
و بر رودخانه‌ي نوا، كشتيها به‌آرامي مي‌لغزند.
مارس 1940



Requiem

No, not under a foreign sky,
no not cradled by foreign wings –
Then, I was with my people, I,
with my people, there, sorrowing.
1961

Instead of a Preface

In the dreadful years of the Yezhov terror I spent seventeen months in prison queues in Leningrad. One day someone ‘identified’ me. Then a woman standing behind me, blue with cold, who of course had never heard my name, woke from that trance characteristic of us all and asked in my ear (there, everyone spoke in whispers):
- Ah, can you describe this?
And I said:
I can.
Then something like a tormented smile passed over what had once been her face.
1st April 1957



Note
Nikolai Yezhov as head of the NKVD from 1936 instituted a savage purge, akin to the Cultural Revolution in China, involving denunciations and show trials. He was in turn denounced in 1938 by Molotov, executed, and replaced by Beria.  People in the Soviet Union came to call the Great Terror: Yezhovshchina (the time of Yezhov).

Dedication
Before this sorrow mountains bow,
the vast river’s ceased to flow,
the ever-strong prison bolts
hold the ‘convict crews’ now,
abandoned to deathly longing.
For someone the sun glows red,
for someone the wind blows fresh –
but we know none of that, instead
we only hear the soldier’s tread,
keys scraping against our flesh.
Rising as though for early mass,
through the city of beasts we sped,
there met, breathless as the dead,
sun low, a mistier Neva. Far ahead,
hope singing still, as we passed.
Sentence given…tears pour out,
she thought she knew all separation,
in pain, blood driven from the heart,
as if she’s hurled to earth, apart,
yet walks…staggers…is in motion…
Where now my chance-met friends
of those two years satanic flight?
What Siberian storms do they resist,
and in what frosted lunar orb exist?
To them it is I send my farewell cry.
March 1940

Prologue

Those days, when only the dead
smiled, glad to be at peace,
and Leningrad, unneeded, swayed,
throwing wide its penitentiary.
When legions of the condemned,
maddened by torment, passed,
brief the songs of parting then,the locomotives’ farewell blast,
Dead stars hung above us,
and blameless Russia writhed
under boots stained with blood,
and the Black Marias’ tyres.

1

They took you away at dawn,
as though at a wake, I followed,
in the dark room weeping children,
among icons, the candle guttered.
On your lips, the chill of a cross,
on your brow a deathly pall.
I’ll be, like a woman to be shot,
dragged to the Kremlin wall.
1935

2

Quiet flows the silent Don,
yellow moonlight fills the home.

Fills it, and falls askance,
yellow moon-ghost in its glance.
A woman there it is, makes moan,
a woman there, she lies alone,
Son in chains, husband clay,
pray for her, O pray.

3

No it is not I, someone else is suffering.
I could not have borne it otherwise, all that’s happening,
let them grant to it a dark covering,
and let them take away the glittering…
Night.

4

They should have shown you, little teaser,
little favourite, friend of all,
sylvan princess, happy charmer,
what situation would be yours –
as three-hundredth in the line
you’d stand, beneath the cross,
and let your tears’ hot brine
burn through New Year’s ice.
See the prison poplars sway,
without a sound – oh what a crowd
of innocent lives all end today…

5

Seventeen months I’ve pleaded
for you to come home.
Flung myself at the hangman’s feet,
my terror, oh my son.
And I can’t understand,
now all’s eternal confusion,
who’s beast, and who’s man,
how long till execution.
And only flowers of dust,
ringing of censers, tracks just
running somewhere, nowhere, far.
And deep in my eyes gazing,
swift, fatal, threatening,
one enormous star.

6

Lightly the weeks fly, too,
what’s happened I can’t understand.
Just as, my darling child, in prison,
white nights gazed at you,
so now again they gaze,
hawk-eyed, passionate-eyed,
and of your cross on high,
of death, they speak today.
1939.

7. The Sentencing
It has fallen, the word of stone
on my living breast, now.
No matter, I was prepared, you know,
I’ll get by, somehow.
I’ve things to do today:
I must crush memory down,
I must turn my heart to stone,
I must try living, again.
And then….Hot summer whispers,
as if for a Black Sea holiday.
Long, long ago, I foresaw this
this empty house, this shining day.
Summer, 1939.

8. To Death

You’ll come regardless – why not today?
I await you – life is very hard.
I’ve killed the lights, cleared the way
for you, so simple, such a marvel.
Take on any shape you wish,
burst in like a poisoned shell,
sidle in like a slick bandit,
or a typhus germ from hell.
Or a fairy-tale you’ve invented,
always sickeningly familiar –
where I see policemen’s heads,
and a concierge white with fear.
It’s all one now. The Yenisey swirling,
while the Pole star’s alight.
And in final terror closing
blessed eyes, blue and bright.
19th August 1939
The House on the Fontanka,
Leningrad.

9. Already madness

hovers
obscuring half my mind,
I drink its wine: its fires
bring on darkness, blind.
I realise, I must yield,
the victory to it now,
must listen to it speak,
strange fever on my brow.
And I must take nothing
with me that’s my own
(how I am begging,
how I am disowned!):
not my son’s fearful eyes –
suffering, turned to stone,
not the day, that storms rise,
nor the prison meeting-room,
nor the blessed cool of his hands,
the lime-trees’ shady agitation,
nor the slender distant sounds
of his final consolation.
The House on the Fontanka. 4th May 1940

10. Crucifixion
Mother, do not weep for me,
who am in the grave.

I

Angelic choirs, the mighty hour of glory,
and heaven confused in the fiery deep.
To the Father: ‘Why hast thou forsaken me!’
But to the Mother: ‘O, do not weep…’

II

Magdalene beat her breast and wept,
the beloved disciple turned to stone,

but there, no one dared, no one looked
where the Mother stood, still, and alone.
1940-1943

Epilogue

I

I learned to know how faces fall apart,
how fear, beneath the eye-lids, seeks,
how strict the cutting blade, the art
that suffering etches in the cheeks.
How the black, the ash-blond hair,
in an instant turned to silver,
learned how submissive lips fared,
learned terror’s dry racking laughter.
Not only for myself I pray,
but for all who stood there, all,
in bitter cold, or burning July day,
beneath that red, blind prison wall.

II

Once more, the remembered hour draws near.
I see you, I feel you, and I hear:
you, they could barely carry into line,
and you, whom earth claimed before your time,
and you, who shook your lovely head of hair,
saying: ‘As if this were home, I’m here’.
I’d like to summon you all by name,
But the lists are lost, un-found, again.
I’ve woven a great shroud for all, here,
out of poor words I chanced to overhear.
Remembering them always, everywhere,
unforgotten in each new terror’s care,
and if they shut my tormented lips, shut my
mouth where a hundred million people cry,
let them remember me, as well, today,
on the eve of my remembrance day.
And if ever in this my native country
they think to erect a statue to me,
I agree to that ceremonial honour,
but only on one condition – not there
beside the sea-shore, where I was born:
my last ties with it so long outworn,
nor in the Imperial Garden, by that dead tree
where an inconsolable shade looks for me,
but here, where I stood three hundred hours,
where no one ever opened the doors,
lest I forget in death’s blessed oblivion
the Black Maria’s screaming hum,
forget the terrible clang, the gates that hail
like a wounded beast, the old woman’s wail.
And from my eyelids, bronze, unmoving,
may snowflakes fall like tears, melting,
and the prison pigeons coo far from me,
and, on the Neva, ships sail silently.
March, 1940


آشنايي با شاعر

.  Анна Андреевна Горенко آنا آندرییوا گارینکو   به سال 1889 در اودساي اكراين زاده شد. وي بعدها نام خود را به آنا آخماتوا تغيير داد. در 1910 با شاعر و نظريه‌پرداز مهم روس نيكلا گوميلف ازدواج كرد. پس از مدت كوتاهي نشر شعرهايش را آغاز كرد و به همراه گوميلف، يكي از چهره‌هاي اصلي در نهضت آكمه‌ايست شد. آكمه‌ايسم-كه هماننديهايي با نوشته‌هاي تي. اي. هيوم در انگليس و مكتب ايماژيسم داشت- بر روشني بيان و صناعت هنري تأكيد مي‌كرد، به مثابه‌ي پادزهري در مقابل سبك يكسره تمام شده و زبان مبهم در شعر اواخر قرن نوزدهم در روسيه.                                    
  انقلاب روسيه بر زندگالي آنها تأثيري هيجان‌انگيز گذاشت، گرچه خيلي زود دلسرد شدند. آنا آخماتوا با اين همه با اعدام دوست و همسر پيشينش گوميلف به وسيله‌ي بلشويكها در شگفتي فرو ماند، كسي كه ادعا مي‌شد به انقلاب خيانت كرده است. زنداني شدن پسرشان لف گوميلف در 1938 تا اندازه‌ي زيادي او را به سكوت كشاند. وي تا مرگ استالين، در زندان و اردوگاهها باقي ماند و بعدها با شكستن يخها در جنگ سرد رهايي‌اش ممكن شد. با اين همه، آخماتوا دومين بار ازدواج كرد، و سپس براي بار سوم. همسر سومش نيكلا پونين، در 1949 دستگير شد و بعدها در 1945 در اردوگاهي در سيبري جان داد. نوشته‌هايش از سال 1925 تا 1940 تلويحاً تكفير و آن گاه پس از به پايان رسيدن جنگ جهاني دوم دوباره ممنوع شدند. بر خلاف بسياري از معاصران ادبي‌اش، هرگز نه مهاجرت كرد و نه تبعيد شد.
حكومت استاليني بر او جفا مي‌كرد. نشر كتابهايش را باز مي‌داشت و دشمني خطرناك شمرده مي‌شد، اما در همان حال كه به خاطر شعرهاي آغازينش مورد توجه مردم بود، و حتي استالين خطر نمي‌كرد به او مستقيم حمله كند، زندگاني آخماتوا سخت مي‌گذشت. بزرگترين شعرش ركوييم (آمرزشخواني) رنج مردم روسيه را در زير حكومت استالين بيان مي‌كند- بويژه عذاب زناني كه با آخماتوا در بيرون زندانها به صف مي‌ايستادند، زناني كه مانند او صبورانه انتظار مي‌كشيدند، با حسي از اندوهي عظيم و ناتواني، تا بخت آورند و قرص نان يا پيامي كوتاه به شوهران و پسران و دلدادگان خود بفرستند. اين شعر در داخل روسيه تا سال 1987 منتشر نشد. گرچه سرودن آن را حدوداً هنگام دستگيري پسرش آغاز كرد. دستگيري و حبس، و بعداً دستگيري همسرش پونين، موقعيتي براي بن‌مايه‌ي ويژه‌ي شعر فراهم ساخت، كه رشته‌اي است از شعرهاي غنايي درباره‌ي حبس و تأثير آن بر كساني كه عزيزانشان يا دستگير شده بودند، يا محكوم، و يا در پشت ديوارهاي زندان در بند بودند ....شاعر درسال 1965 از طرف دانشگاه اكسفورد دكتراي افتخاري دريافت كرد. آخماتوا در 1966 در لنينگراد درگذشت