گفتگو اختصاصی "دیدگاه هنری ادبی" با حسین منصوری(فرزند خوانده فروغ فرخزاد)


66388350308256056289.jpg 



نام حسین منصوری ، همواره نام فروغ فرخزاد را برایمان تداعی می کند. اما حسین منصوری جدا از اینکه ارتباطی نا گسستنی با فروغ دارد، بعنوان یک شخصیت مستقل، هویت خاص خود را داراست. خاطرات  وی و دورانی که در ارتباط تنگا تنگ با فروغ بوده، جزو  چیزهایی است که تنها  ویژه و در انحصار شخص وی است و از این رو،  فرزند خلف مادری می توان دانستش که در اشاعه هر چه بیشتر نام  فروغ تلاش و کوشش داشته است.
 دی ماه و بهمن ماه  یادآور نام فروغ فرخزاد است،  بر آن شدم  با حسین منصوری  به این بهانه گفتگویی داشته باشم، و در نهایت،  به  خاطر  پاسخ های صمیمانه اش سپاسگزارم.
                                                                                  منصوره اشرافی






 آقای منصوری، دوست دارم بدانم که چه تصویر ماندگاری از فروغ همواره  در ذهن دارید؟

68242754928414330687.jpgماندگارترین تصویری که من از فروغ در ذهن دارم تصویری ست پر از معما و پیچیدگی که به گمانم تا آخر عمرم هم نخواهم توانست پاسخی زیبنده و قابل قبول برای آن پیدا کنم. من چهل سال این تصویر را برای خودم نگاه داشته بودم و چیزی پیرامون آن نمی گفتم چون می ترسیدم گفتۀ مرا اغراق آمیز بخوانند و سوء تعبیر کنند و حال که پس از گذشت این زمان طولانی سکوت خود را شکسته ام بعضی ها بر من خرده می گیرند که من بیش از اندازه به داستان زندگیم بال و پر میدهم و بیشتر قصد دارم از فروغ بت بسازم و همچنین با حرکت از نام او برای خود کسب اعتبار کنم، غافل از اینکه بت سازی در مرام من نیست، چون می دانم که بت ها روزی خراب خواهند شد، و همچنین در مورد کسب اعتبار هم خوب می دانم که با بالهای شخص دیگری میتوان خود را زینت بخشید، اما نمیتوان پرواز کرد.
تصویر مورد نظر من مربوط می شود به نخستین لحظۀ دیدار من با فروغ. من به همراه مادر، دو خواهر و پدر مجذومم دو سه هفته ای بود که از جذامخانۀ محراب خان مشهد تبعید شده بودیم به جذامخانۀ باباباغی تبریز.  این که چرا تبعید شده بودیم خود داستان دیگری ست که باید در فرصت دیگری آن را برایتان شرح دهم، فقط این را گفته باشم که اگر این تبعید نبود من هرگز با فروغ روبرو نمی شدم و امروز نزد شما نبودم. شش سال از عمرم می گذشت. محیط جدید برایم ناآشنا بود و همه چیز برایم قدری غریب می نمود. مادرم برای این که مرا کمی سرگرم کند تا زیاد به محیط جدید توجه نکنم روزی یک بازی نشانم داد، همان بازی معروف یک قل دو قل را. قلوه سنگ ها را چید روی زمین و با سرعت و مهارت چشم گیری یکی را بالا انداخت و بقیه را از روی زمین جمع کرد. من شدید شیفتۀ مهارت مادرم شدم و شروع کردم به تمرین کردن تا به سرعت و مهارت او برسم. در یکی از روزهای اوایل پاییز سال 1341 همانطور که روی زمین نشسته بودم و سخت مشغول تمرین یک قل دو قل بودم ناگهان شنیدم که صدایی به من گفت: "سلام، اسم من فروغه، اسم تو چیه؟" من تا آن لحظه متوجه نشده بودم که بیگانه ای به حیاط خانۀ ما آمده و با پدرم به گفتگو پرداخته است. حالتی که پس از شنیدن صدا بر من مستولی شد همان حالت مرموزی است که من از وصف آن تا به امروز عاجز مانده ام. صدا که به گوشم رسید سنگی که به بالا انداخته بودم جلوی دیدگانم ثابت ایستاد و بر زمین نیفتاد، تمام سیستم عصبیم ناگهان ایست کرد، گویا ضمیر ناخودآگاهم که به همه چیز آگاهی داشت عمدا از بروز هرگونه واکنش حسی جلوگیری کرد، مبادا اراده دخالت کند و نقشۀ سرنوشت را تحت الشاع قراردهد. در آن حالت برق گرفتی و فلج عصبی تنها چیزی ذهنم را مشغول کرده بود این بود که چرا اسمم یادم نمی آید. تمام فکر و ذکرم روی همین مسئله که چرا نمی توانم اسمم را به خاطر بیاورم متمرکز شده بود. ترس برم داشته بود. فروغ هم گویا از این واکنش غیرقابل پیش بینی جا خورده بود. پدرم که دید پسرش درمانده شده به یاریش شتافت و با همان ادبیات مودبانۀ خود پاسخ داد: "غلام شما حسین."

آقای منصوری، فکر می کنید نقش فروغ در ایجاد ارتباط شما با ادبیات و هنر چطور و چگونه بوده است؟
به تشخیص من گرایش به عرصۀ هنر، بویژه به ادبیات، گرایشی نیست که شما بتوانید به یاری تربیت به آن جهت بدهید. پیش شرطهای دیگری لازم است که با اکتساب میسر نمی گردند. یکی از تعیین کننده ترین این پیش شرطها دارابودن نگاهی ست که در نفی جهان واقعی و روزمره گی زندگی عادی و همیشگی ریشه دارد، همین نفی است که باعث میشود شما خود را به خطر بیندازید، از جریان اصلی بیرون بزنید و برای آنچه نفی کرده اید جانشینی انتخاب کنید، جانشینی تصنعی و انتزاعی که نامش هنر است. این نگاه باید با شما به دنیا بیاید.
من شش ساله بودم که فروغ مرا به نزد خودآورد. نه سن پایین من و نه زمانی که برای او باقی مانده بود هیچکدام این فرصت را به او ندادند که مرا با جهان هنر آشنا کند. فروغ به نظر من در همان روزهایی که به نزد ما به خانۀ سیاه آمده بود در نگاه آن کودک شش ساله دیده بود که او برای پیوستن به جهان هنر مستعد است. این را هم بگویم که من پیش از آنکه با فروغ آشنا شوم در همان خانۀ سیاه خواندن و نوشتن را بخوبی آموخته بودم، موردی که فروغ را به تعجب واداشت و چه بسا همین مورد باعث شد که به این نتیجه برسد که با کودک مستعدی روبرو شده است که باید او را به نزد خود بیاورد. واقعا که من از این قوۀ تشخیص بی نظیر فروغ و حس قوی او همیشه در شگفت بوده ام.                
 

 ترس‌ ها و آرزو های  زندگیتان قبل  از درگذشت فروغ و بعد از نبودن فروغ چه بود؟
نمیتوانم در مورد آرزوهایی که قبل از درگذشت فروغ داشتم حرفی بزنم . آرزو برای یک کودک شش ساله و یا 10 ساله مفهوم غریبیست . کودک 6 ساله در لحظه زندگی میکند و چون هیچ تصوری از گذشته و یا آینده ندارد پس نمیتواند آرزویی هم داشته باشد. ولی یک ترس داشتم و آن هم اینکه تمام مدت می ترسیدم فروغ مرا به خانۀ سیاه بازگرداند. نه به این خاطر که میدانستم آن خانه چه جای خطرناکی بود و یا اینکه از مادر و پدرم روی گردان بودم، نه، بلکه به این خاطر که عاشقانه شیفتۀ مادرخوانده ام بودم و میترسیدم از او جداشوم. من نمی توانم به شما به گویم که برای آن بچۀ شش ساله عشق و شیفتگی چگونه تعریف می شد، هرچه که بود حسی بود بسیار قوی که من شدت آن را حتا در رویارویی با کسی که مرا بدنیا آورده بود هم در خود ندیده بودم. امروز ولی میدانم که آن پسربچۀ شش ساله بدون آنکه خود خبر داشته باشد با استثنایی ترین زن تاریخ ایران روبرو بوده است. پس از درگذشت او هم در آن عالم کودکانۀ خودم آرزو میکردم ای کاش در آن بعد از ظهر 24 بهمن پیش از آن که به مدرسه بروم لاستیکهای ماشینش را پنچر می کردم که نتواند ما را ترک کند و آن اتفاق وحشتناک رخ دهد. امروز هم آرزویی ندارم. فکر می کنم آشنایی با فروغ خود آرزویی بوده که من آن را پیش از آنکه در سینه پرورانده باشم برآورده شده بود. فقط یک نقشه امروز در سر دارم و آن هم به کتابی مربوط میشود که من دربارۀ فروغ به زبان آلمانی در دست نگارش دارم و امیدوارم که روزی به پایان برسد. گاهی احساس می کنم که نگارش این کتاب مهم ترین وظیفه ایست که سرنوشت به من موکول کرده است.

آقای منصوری، هر گاه که صحبت از فروغ شده است چه احساسی داشته اید؟
اگر قادربودم نام این احساس را برای شما هجی کنم شاید میتوانستم ساعتها در مورد این حس با شما حرف بزنم. ولی افسوس که نمی توانم این حس را تشریح کنم . همچنان که خود او را . گاهی کلمات را در بیان این حس و تعریف وجود و شخصیت او حقیر و بی جان میدانم، به همین دلیل است که نمیتوانم اولین جملۀ کتابم را که سالهاست اندیشۀ نوشتنش را در سر دارم به روی کاغذ بیاورم.

چه زمانی تصمیم گرفتید که در مورد فروغ سخن بگویید و بنویسید و چرا چنین تصمیمی گرفتید؟ آیا این تصمیم شما به خاطر ادای دین به مادر خوانده تان و یا احساس وظیفه بود است؟

گاهی وقتها زمان با بازیهای عجیبش چنان شما را متحیر میکند که یا نامتان را از یاد می برید یا اینکه مجبورتان میکند سکوت کنید و یا بعد از چهل سال سکوتتان را بشکنید و حرف بزنید. سخن گفتن درمورد فروغ، آنهم بعد از سالها سکوت، چیزی نبود که به ارادۀ تام و کامل من انجام پذیرفته باشد . اتفاقات و آشنایی هایی که یکی پس از دیگری در زندگی من رخ داد مرا با لحظه ای مواجه کرد که در آن یک کارگردان آلمانی از من خواست که در مورد زندگی ام و فروغ برایش حرف بزنم . من روزها با خود کلنجار رفتم و هنوز تصمیم قطعی در این خصوص نگرفته بودم تا اینکه اتفاقی افتاد که مرا به شدت تحت تاثیر قرار داد و ندایی در درونم از من خواست که سکوتم را بشکنم و حرف بزنم . آن اتفاق هم از این قرار بود که کلاوس اشتریگل کارگردان آلمانی فیلم "ماه خورشید گل بازی "به  طور تصادفی  دربین صدها عکس  و کارت پستالی که متعلق به فروغ بود و از طرف برادر فروغ (مهرداد ) در اختیار او قرار داده شده بود کارتی را پیدا کرد که فروغ آن را زمانی که در مونیخ ساکن بود به آدرس دوستی در کلن فرستاده بود و پشت این کارت آدرس محل سکونت خودش را هم نوشته بود، نشانی او بر حسب یک اتفاق عجیب درست آدرس همان خانه ای بود که خود کلاوس اشتریگل بیش از 30 سال است که  در آن زندگی میکند  . اینجا بود که من به این حادثه که نمی توانم اسمش را تصادف بگذارم   اعتماد کردم و روزۀ سکوتم را شکستم . این را هم عرض کنم که دینی که من به فروغ دارم با این  چیزها ادا نمی شود . من در این فیلم فقط حرف زدم ، آنهم بیشتر در مورد زندگی خودم و اتفاقاتی که در این پنجاه و چند سال با آنها مواجه بوده ام . تنها پیامد راضی کنندۀ این فیلم برای من این بود که باعث شد غیر ایرانیها با فروغ و کارهای او اندکی آشنا بشنوند و حس میکنم این تنها یک شروع است برای ادای دین بزرگتری که نسبت به فروغ دارم . همچنین این فیلم باعث شد که ایرانی ها هم با بخشی از سرگذشت فروغ که هیچ اطلاعی از آن نداشتند آشنا شوند.

 چه حرکت و رفتاری و یا چه کلمه و جمله و یا حرفی از فروغ، در خطاب به شخص شما، در ذهنتان مانده است و هرگز فراموشش نکرده اید؟
ببینید، من در کنار فروغ هرگز چیزی نمی گفتم. من او را فقط تماشا میکردم. حتا هیچ وقت نتوانستم او را مادر خطاب کنم، اگرچه که خودش اصرارداشت او را به این نام بخوانم. خودش هم در مورد من نه با کسی صحبت کرده و نه چیزی جایی نوشته است. خوب میدانسته است که سرگذشت حیرت آوری را نصیب من کرده که نتایج آن بعدها مشخص خواهد شد. درنتیجه همه چیز را به زمان موکول کرده است.

آیا  بعدها پس از مرگ فروغ، نگاهتان به او به عنوان نگاه فرزند به مادر بود یا نگاه یک انسان با هویت مستقل به فروغ  بعنوان شاعر و هنرمند؟
همانطور که در بالا هم اشاره کردم من در زمان حیاتش به او به چشم مادر نگاه نکردم. بعدها دیدم که از او بعنوان مادرخواندۀ من یادمی کنند و از من بعنوان فرزندخوانده. راستش من بدرستی معنی این نوع نسبت داده ها را نمی فهمم. چیزی که عجیب است فقط این است که شباهتهایی بین ما هست که همخونی این شباهتها را پدید نیاورده، بلکه خویشاوندیی از نوع دیگری مسبب آن بوده که من اسمش را نمیدانم.  من خود را بیشتر فرزند نگاه ژرف و روح استثنایی او میدانم.

فکر می کنید مفاهیم شعر فروغ   پیچیده است یا ساده؟ و آیا اصولا فروغ مبادرت به بیان  ساده و صریح احساساتش در قالب شعر کرده یا اینکه مفاهیم  پیچیده ای را  بیان می‌کند؟
به عقیدۀ من فروغ مثل هر هنرمند جاودانۀ دیگری زبان طبیعت را خوب درک کرده است . با طبیعت یکی بوده و به معنای واقعی " حرف لحظه ها را می فهمید "ه است. این دسته از هنرمندان مثل خود طبیعت حرف میزنند. زبان طبیعت زبان فاخرانه ای نیست .زیبایی سحر انگیز دارد . شکوهی که در سادگی یک گل است ، عظمتی که در ساد گی آسمان است و هر ببننده ای را تسخیر میکند  و انسانی که با طبیعت و این شکوه یکی میشود ناخودآگاه به زبان مادری طبیعت حرف میزند . ساده اما با شکوه . ساده ولی عمیق. ساده ولی حیرت انگیز!

به نظر شما اگر فروغ زنده بود و می‌خواست درباره‌ی  شما و شخصیت شما و کتابهایتان نظر بدهد، چه می‌گفت؟
تنها چیزی که می توانم بگویم این است که فروغ همان حرفی را میزد که به آن ایمان داشت . او بارها در مورد شاعران ومنتقدان زیادی نظر داده است و درست همان چیزی را گفته است که از آنها سراغ داشته و به آن مومن بوده . اگر تمجیدی کرد و یا کار کسی را ستایش کرد نه تملقی در آن بود و نه نیازی به این اعتبارات مصنوعی داشت . مطمئنا در مورد من هم همان حرفی را میزد که  میدانست شایستۀ من و یا درخور من است . من که نمی توانم به جای او حرف بزنم . اگر می توانید کاری کنید که زمان را به عقب برگردانید این سوال را از خود او بپرسید . فقط اگر موفق شدید این کار را انجام دهید خبرم کنید تا چرخهای آن ماشین را پنچر کنم !

بعنوان یک هنرمند، به نظر شما تاثیر فروغ بر روند جریان هنر چه بوده و آیا تلاش برای نشان دادن این تاثیر چقدر موثر  بوده است؟
نشانه های این تاثیر را در دو مورد مجزا می توان بررسی کرد . مورد اول که به نظر من مهمتر است مربوط  میشود به جنسیت فروغ . زنانه گی فروغ . فروغ با حضور خود در واقع جانی دوباره به حضور زن در ادبیات فارسی بخشید . ما قبل از فروغ هم شاعران زن موفق و قدرتمند دیگری داشتیم ولی حضور فروغ و شاید بهتر است بگویم کیفیت و چگونگی حضور او تاثیری بر ادبیات زنانه ما گذاشت که کسی نمی تواند ساده وبی خیال از کنار آن بگذرد. زنی جسور با نگاهی ژرف و شهامتی ستودنی در جامعه ای شروع به حرف زدن کرد که از بوم و برش تنها صدای مرد به گوش میرسید و صلابت و شفافیت این صدا به گونه ای بود که مردان آن دوره و حتی دوره های بعد را نیز شگفت زده کرد. تاثیر دیگری که فروغ در ادبیات فارسی ما گذاشت در سبکی بود که او برای بیان مفاهیمش انتخاب کرده بود . سرودن در قالبی غیر کلاسیک و ادامۀ جریانی که نیما بنیانگذارش بوده . در آن دوره شاعران زیادی از این قالب استفاده کردند و خیلی هاشان خوش درخشیدند و امروزه جزو افتخارات ادبیات فارسی هستند. به اعتقاد من حضور زنانۀ فروغ ، آنهم زنی آگاه و جسور و پیشرو فصل تازه ای را در ادبیات ما گشود که تاثیرات آن هنوز جاری و دنباله دار هست .
این که دیگران چقدر در بیان این تاثیرات موفق بوده اند باید بگویم که هر کسی در حد وسع و توان خود کوشیده که این تاثیرات را آنچنان که بایسته و شایستۀ آن است نشان دهد ولی گسترۀ این تاثیرات نامحدود است و نمی توان آنرا در یک بستر زمانی خاص تحلیل و یا اندازه گیری کرد. بررسی این تاثیرات شبیه اندازه گیری و بررسی خط بازیست که یک سر آن ناپیداست و تا بی نهایت ادامه دارد.


حس بازیگر باحس تماشاگر  متفاوت است ؟  هر چند که فیلم خانه سیاه فیلمی مستند بوده که در آن بازیگر  حرفه ای وجود ندارد . می خواهم از شما بپرسم اکنون که به خودتان در آن فیلم نگاه می کنید چه احساسی نسبت به حسین منصوری خانه سیاه است، دارید ؟
من این فیلم را هرگز نمیخواستم ببینم. دلیل دارد. فروغ چند ماه بعد از آمدن من به خانه اش فکرمیکرد که من گذشتۀ خود را فراموش کرده ام و نمیدانم پدر و مادر واقعی ام چه کسانی هستند. درصورتی که من هیچ چیز را فراموش نکرده بودم و خوب میدانستم از کجا و از چه خانواده ای می آیم. به گمانم آن خویشاوندی روحی که در بالا به آن اشاره کردم چنین تصوری را در فروغ برانگیخته بود. یک روز هم که یکی از دوستان فروغ از فیلم پرسید و از خانواده ام فروغ به هیجان آمد و با اشارۀ چشم و ابرو که از نگاه من پنهان نماند از او خواست که سکوت کند. او کودکی را میدید که خیلی خوب و بدون کوچکترین احساس بیگانگی در کنارش زندگی می کرد و طوری هم زندگی میکرد که گویی از خودش متولد شده است. من سالها با حرکت از آن واکنش فروغ به خواستۀ او وفادار بودم و نمیخواستم فیلم را ببینم. اما سالها بعد، در سی و سه سالگی و در یک دوران بحرانی در زندگیم، ناگهان به خودم آمدم و شدیدا احساس بی ریشگی و بی هویتی کردم. حتا به راهی که تا آن زمان رفته بودم و در عرصۀ ادبیات تلاشهایی کرده بودم بدبین شدم. اوضاع روحی ام روز به روز رو به وخامت می گذاشت. تا این که یک روز شنیدم که ندای درون از من میخواهد که فیلم را ببینم. فیلم را که دیدم خیالم آسوده شد، چرا که متوجه شدم که من در شش سالگی به خواستۀ فروغ نام چهار چیز قشنگ را در فیلمش برده بودم و باید همچنان به راهم ادامه بدهم. به جرات میتوانم بگویم که فیلم فروغ مرا نجات داد.

آیا این را دوست دارید که نام شما همواره با نام فروغ پیوند خورده است؟ آیا  فکر نمی کنید که نام فروغ همانند سایه ای بر وجود شما افکنده شده و  شما را در بر گرفته است؟
ببینید، من در کارهایی که انجام داده ام به نام خودم و در بعضی موارد حتا به نامهای مستعار کارهایم را منتشر کرده ام. از آنجایی که فرزند او نیستم این امکان را داشتم که مستقل عمل کنم. و این که نام فامیلم منصوری است و نه فرخ زاد به استقلال من بیشتر کمک کرده است، موردی که برای مثال در مورد خواهر بزرگ فروغ یعنی پوران صدق نمی کند. یادم می آید که فروغ یک شب به من گفت که میخواهم اسمت را عوض کنم. من منظورش را نفهمیدم. چند اسم را پیشنهاد کرد که از میان آن همه فقط اسفندیار یادم مانده است. بعد دید که بچه هیچگونه عکس العملی نشان نمیدهد چون دلیلی برای این تعویض نام  پیدا نمیکند. در آخر گفت میخواهی اسمت را بگذارم طوطی، و من خوشم آمد و گفتم بله. بالاخره خودش متوجه شد که بچه هیچ تصوری از اسم و تعویض آن ندارد، و بدرستی هم ندارد، و از خیرش گذشت. بعدها سرهنگ فرخ زاد میخواست اسم فامیلم را عوض کند و بگذارد فرخ زاد که من به احترام مردی که پدر من بود و وقتی که فروغ خواست فرزند دل بندش را از او بگیرد به او گفت: "خانم فرخ زاد من انسانی مومنم، یعنی به خدا اعتقاد دارم، ولی اگر خدا هم پایین بیاید و بخواهد فرزندم را بگیرد به او نخواهم داد، ولی به شما او را می دهم، ببرید" اجازه ندادم که سرهنگ نام فامیلم را تغییر دهد. نه، من خود را در سایۀ نام فروغ نمی بینم، من خودم را در معنی نامش بازمییابم که نور است و روشنایی. و تا زمانی که فروغ نامش بر من می تابد میکوشم که فرزندخوانده ای لایق برای او باشم. پیوند نامهای ما بقول خودش پیوند سست دو نام نیست. 


به نظر شما فروغ بیشتر از همه تحت تاثیر  چه چیز  هاو یا چه کسانی بوده است؟
فروغ یک شاعر الهامی یا بقول فرنگی ها اسپیراتیو بود. احتیاجی نداشت که تحت تاثیر کسی باشد. او فقط تحت تاثیر نگاه، حساسیت و صداهای درون خودش بود که الهام بخش شعرهایش بودند.

به نظر شما فروغ بیشتر از همه از چه چیزی رنج می‌برد و چرا؟
شاعر بخاطر حساسیت فزون از اندازه اش همواره در رنج است. اگر به شعرهایش دقت کنید بخوبی میتوانید با رنج هایش آشنا شوید. برای مثال شعر عروسک کوکی. فروغ در این شعر به یک سری از فعالیتهای پوچ و عبثی که زن ایرانی به آنها مشغول است اشاره دارد. عقب افتادگی فرهنگی جامعۀ ایران موردی نبود که او با بی تفاوتی بتواند از آن بگذرد. بدتر از همه بعنوان زنی که برای اولین بار میخواسته حسها و دریافتهایش را در قالب کلام ابراز کند هرروزه از بدفهمی و سوء تعبیر محیط پیرامونش و آن همه صفتهای زشتی که به او می بستند در عذاب بود. حتا از جامعۀ به اصطلاح روشنفکری زمان خودش هم مصون نبود. به فریادهایی که در شعر تنها صداست که می ماند گوش کنید. این شعر پس از آنکه یک سری از روشنفکران شعرش را در مجلۀ فردوسی اروتیک و حتا تختخوابی خوانده بودند نوشته شده است. او حتا از ساده اندیشی جامعۀ ایران و اینکه همه نشسته اند و دست روی دست گذاشته اند و منتظرند کسی در مقام ناجی بیاید و آرزوهای نصفه نیمه شان را برآورده کند درد میکشید و کوشید خطر این گونه ساده اندیشی را در شعر کسی که مثل هیچ کس نیست مطرح کند، ولی ساده اندیشی تا آن اندازه ریشه در ضمیر جامعه داشت که این شعر که  به زبان طنز نوشته شده اصلا فهمیده نشد و بسیارانی خیال کردند و هنوز هم خیال می کنند که فروغ نیز مثل خودشان  ظهور نجات دهنده ای را انتظار می کشیده است  و بدتر از همه این که فروغ با آن حساسیت فوق العاده و قوۀ قوی سنجش اش به روشنی می دید که جامعۀ زمان خودش به سرعت هرچه تمام تر به سوی یک فروپاشی فاجعه آمیز پیش می رود. منظورم شعر آیه های زمینی است. او در این شعر بروز فاجعه را پیش بینی می کند و درست هم پیش بینی می کند چرا که دیدیم جامعه منفجر شد و همه بخون هم تشنه شدند. این موردی نبود که روح او را آزرده نسازد.
 
 علایق شخصی فروغ در زمانی که زنده بود و شما در کنار او بودید چه بود ؟
علاقۀ فروغ فقط به هنرش بود و بس.  


چه چیزی بیشتر از همه موجب نگرانی و اضطراب شما می‌شود؟
این که نتوانم کتابی که به زبان آلمانی دربارۀ فروغ در دست نگارش دارم به پایان برسانم.

نویسنده‌ و شاعر مورد علاقه‌تان کیست؟ امروزه کتاب‌های کدام نویسنده‌ها را بیشتر می‌خوانید؟
من بجز چند شاعر ایرانی که همه آنها را می شناسیم به چند نویسنده و شاعر غیرایرانی هم علاقۀ وافری دارم که کارهایشان را تا آنجایی که می توانستم به فارسی برگردان کرده ام. از آن میان میتوانم به پل سلان، رزه آوسلندر، فرناندو پسوآ، امیل سیوران و پاتریک زوسکیند اشاره کنم. در حال حاضر هم کمتر کتابهای ادبی و بیشتر کتابهایی پیرامون فیزیک کوانت، ذرات بنیادی، ستاره شناسی و پیدایش کیهان میخوانم.

تو میدانی چرا خودم نیستم ؟


Henri Rousseau. Young Girl in Pink. 1893-5. Oil on canvas. 61 x 45.7 cm. The Philadelphia Museum of Art, Philadelphia, PA, USA




حمید رضا اکبری شروه



خودت نیستی
این جاده انتها ندارد
شاید منتظری که این " لعنتی ها دعایت " کنند
فقط یک سلام جواب میدهی
و بوی همیشگی سفر
ادامه می دهد
شب به سماع است
بی دف ماه !
خودت نیستی / خودم نمی شوم
در این نقطه بی انتها ی کور !
بگو لعنتی ها دعایم کنند / نمی کنند .

سپيده‌


Henri Rousseau. Rendezvous in the Forest. 1889. Oil on canvas. 92 x 73 cm. The National Gallery of Art, Washington, DC, USA.



آرتور رمبو
 شاپور احمدي



من سپيده‌‌ي تابستان را در آغوش كشيدم.
هنوز بر پيشاني كاخها لرزشي نبود. آب راكد بود. سايه‌ها در راه بيشه‌زار اردو زده بودند. مي‌رفتم، نَفَسهاي تند و گرم را بيدار مي‌كردم، و گوهرها را مي‌نگريستم، و بالها بي‌صدايي بر مي‌آمدند.
نخستين مخاطره بود در كوره‌راهي آكنده از شادابي و تابشهاي پريده‌رنگ، و گُلي نامش را بر من خواند.
خنديدم به آبشاري تُرد كه در ميان صنوبرها بر مي‌آشفت: بر ستيغ نقره‌گون ايزدبانو را به جا آوردم.
آن گاه يك‌به‌يك پرده‌ها را كنار كشيدم. در گذر، دست جنباندم. در راه دشت، آنجا خروس را برملا كردم، در شهر، سپيده از ميان برجها و گنبدها مي‌گريخت، و دوان همچنان كه گدايي بر سكوهاي مرمر، به پيش مي‌راندمش.
فرازگاهِ راه، نزديك بيشه‌ي برگ‌بو، در جامه‌هاي انبوهش او را در بر گرفتم، و اندكي پيكر بيكرانش را احساس كردم. سپيده‌ و بچه كنار بيشه پايين افتادند.
به بيداري، نيمروز بود.


Dawn

I embraced the summer dawn.
Nothing yet stirred on the face of the palaces. The water is dead. The shadows still camped in the woodland road. I walked, waking quick warm breaths, and gems looked on, and wings rose without a sound.
The first venture was, in a path already filled with fresh, pale gleams, a flower who told me her name.
I laughed at the blond wasserfall that tousled through the pines: on the silver summit I recognized the goddess.
Then, one by one, I lifted up her veils. In the lane, waving my arms. Across the plain, where I notified the cock. In the city, she fled among the steeples and the domes, and running like a beggar on the marble quays, I chased her.
Above the road near a laurel wood, I wrapped her up in gathered veils, and I felt a little her immense body. Dawn and the child fell down at the edge of the wood.
Waking, it was noon.


Aube

J'ai embrassé l'aube d'été.
Rien ne bougeait encore au front des palais. L'eau était morte. Les camps d'ombres ne quittaient pas la route du bois. J'ai marché, réveillant les haleines vives et tièdes, et les pierreries regardèrent, et les ailes se levèrent sans bruit.
La première entreprise fut, dans le sentier déjà empli de frais et blêmes éclats, une fleur qui me dit son nom.
Je ris au wasserfall blond qui s'échevela à travers les sapins : à la cime argentée je reconnus la déesse.
Alors, je levai un à un les voiles. Dans l'allée, en agitant les bras. Par la plaine, où je l'ai dénoncée au coq. A la grand'ville elle fuyait parmi les clochers et les dômes, et courant comme un mendiant sur les quais de marbre, je la chassais.
En haut de la route, près d'un bois de lauriers, je l'ai entourée avec ses voiles amassés, et j'ai senti un peu son immense corps. L'aube et l'enfant tombèrent au bas du bois.
Au réveil il était midi.

گريز از ماهی


Henri Rousseau. View of the Ile Saint-Louis seen from the Port Saint-Nicolas. / Vue de l'Ile Saint-Louis prise du port Saint Nicolas. 1888. Oil on canvas. 46 x 55 cm. Setagaya Art Museum, Tokyo, Japan



  
آرش توكلي


جايي در آيه هاي لهجه دار مردي آمده است پس از جنايت،شرح شرحه شرحه اش گريز از ماهي است:

زير نور تير برق در سياهي بي کران آسمان که به درونِ چاه عميقي مي مانست ، باران از هم باز مي شد و با شتاب از آسمان مي گريخت و سراسيمه و پراکنده به زمين مي خورد انگار قطرات آب از ماهي معلق در آسمان پيشي گرفته باشند و روي پالتوي مشکي که همين زمستان پارسال خريده بودم و مرد برتن داشت،با رد خيسي گم شوند، مردي با لبهاي کلفت و گوشتالويي که در همان نظر اول مي شد فهميد تنها براي فحش دادن بازو بسته مي شوند، نا آرام،زير پنجره اتاقم پشت در آهني خانه ام ايستاده است و چنانکه يکسره زنگ را فشار مي دهد وگاهي به در مي کوبد هراسان به اين سوي و آن سوي خيابان مي نگرد ، شب زير باران وهمناک تر از هميشه است،نه غافلگيرکردن باران بهاري و نه صداي شليکي که در شهر پيچيده بود نتوانسته بود که شلوغي سيزده بدر را به خانه هايشان باز گرداند همين هم شايد بر ترسم مي افزود،نمي خواستم در راباز کنم،چرا بايد دررا باز مي کردم، اگر کسي او را ديده بود چه مي کردم،به پسرم که آرام در آغوش مادرش به خواب رفته است، نگاه مي کنم، بايد به او رحم کنم ،دليلي نمي بينم که در راباز کنم،من از همان اول هم به او گفته بودم ،گفته بودم که با تصميمش مخالفم.حالا تنها پشت پرده اين پنجره -رو به اين خيابانهاي خاموش- که انگار آن را برديواره چاهي کنده اند.پنهان شده ام ،او مرا نمي بيند،خيلي چشمش کار کند، پشت پنجره ،اين تنگ ماهي را ببيند که ماهي امسال عيد، درآن با چشمهاي بازش به ما خيره شده و يا شايد خواب مارا مي بيندو لبهايش براي تنفسي ناگزير بازو بسته مي شوند.
مي گفت:
-
فقط امشب رو خونت مي مونم.
ميدانستم اصلش هم همين امشب است،مطمئنا امشب تمام شهر را دنبالش مي گشتندو اگرکسي را که پناهش داده بود مي يافتند، اعدامش مي کردند،به او گفته بودم من با کشتن هر کسي مخالفم ،حالا طرف هرچقدر هم که جلاد بوده باشد،اما طاقت ديدن اين حالش را هم نداشتم،اينگونه که زير باران خيس شده بود کسي شجاعتش را نمي ديدونمي فهميد که اين همان دلاوري است که برديوارهاي عمودي مي راند، عين پرنده کوچک آب کشيده اي شده بود که دل هر رهگذري را مي سوزاند،
-
يادت نيس چه کسايي رو از ملت گرفت،هرکدومشون يه دنيا بودن، همه اشون مخ!
يادت نيس کفن مي پوشيدند و توي خيابون با چند تا چماقدار راه مي افتادن و همه دکه هاي روزنامه فروشي رو مي سوزوندن يادت نيست کتاب فروشي رضارو آتيش زد و ده سال خونه نشين اش کرد!؟از سر اين خيابون تا ته اش جهنمي درست مي کرد که تمام اعضاي بدن آدم مثل بيد مي لرزيد.فرياد مي زدن و شعار مي دادن و تمام خيابونو به آتيش مي کشيدن،ما ترسو نبوديم ، بوديم!؟ اينو بايد بفهمه!کي جرات داشت با ما اينکارو کنه؟سزاي کله شقي اش رو بايد ببينه!چرا نمي خواي بفهمي که اونا به ما نارو زدن!تو همه چيزرو فراموش کردي!
گفتم:
-
نه ،خوب يادمه،فراموش نکردم!هيچ چيزرو! همه چيز خوب يادمه، اون بامن همکلاس بود،رياضي اش خيلي خوب بود،زبانش هم عالي بود اصلا کله اش کار مي کرد،تو راه مدرسه يه مغازه بود که از اين صفحه هاي گرامافون مي فروخت همه اش از اون تو صداي مرضيه مي اومد سنگ خارا توي صداش زنگ مي زد!از اونجا که مي گذشتيم گوشهايش رو مي گرفت حرومزاده مي گفت صداي زن حرومه! ما بهش مي خنديديم، تا ازاونجا رد شيم،گوشهاشو نگه مي داشت!مي خوام بگم خريتش هيچ ربطي به انقلاب نداشت! وقت مي گذاشت و ميومد خونه امون و به من فيزيک ياد مي داد!مفت و مجاني!مي بيني ؟مي بيني همه چيز خوب يادمه!
-
مي دوني چه حکم اعدامهايي صادر کرد؟چه شکنجه هايي کرد؟خواهر رضارو يادته ...سپيده رو مي گم،.حيف نبود!؟ حالا از اون چي مونده؟شبي هزار تا قرص و زهرومارديگه مي خوره تا خوابش ببره تازه يه دليلي داشته که نکشتدش يه دليل کثيف!،مگه چند تادختر عين اون تو شهر بودن؟...حالا شعورش هيچي زيباييشو بگو؟.... اما خوشم اومد ازش... ميگن تو بازجويي اش يه کشيده آبدار خوابونده زير گوشش!ميگن با صندلي توي صورتش کوبيده بود ميگن هنوزم رد زخمي که پايه صندلي روي دماغ کج اون عوضي انداخته رو توي صورتش مي شه ديد.
--
آره ميگن،ميگن!اما اينا ديگه گذشته!حالا ديگه نمي خوام به چيزي فکر کنم ديگه همونقدر از لنين بدم مي ياد که از شريعتي!اصلن کاري به کارشون ندارم!بدون همه ي اينا بهتر مي شه نفس کشيد!
-
دروغ ميگي! تو از بچگي ات هم همينطور بودي،واسه ترست همه چيزو توجيه مي کردي!هميشه وسطش جا مي زدي!سيزده روز عيد که تموم مي شد حوصله ات از ماهي توي تنگ هم سر مي رفت و مي انداختي اش توي چاه!

اين يکي را راست مي گفتي،سيزده بدر که مي رسيد تنگ ماهي را برمي داشتم و مي رفتم سرچاه خانه امان!ديگر عين آن روزهاي آخر زمستان که با اشتياق خريده بودمش،دوستش نداشتم،ماهي کاهلي که با صداي توپ-برخلاف افسانه هايي که مادرم تعريف مي کرد- هيچ عيدي از آب بيرون نمي پريد و هميشه با آرامشش در انتظارم مي گذاشت،طوريکه ثانيه هاي آخر و اول هرسال را در انتظار بيرون پريدنش حرام مي کردم،آنوقت ماهي را با همه آب اطرافش در چاه مي ريختم،دوست داشتم ماهي از آب پيشي بگيرد در سقوط و رسيدن به آب و چرخ زدنهاي پياپي در حلقه چاه، اماچاه تاريک بود و هيچوقت نمي شد ببيني که کدام يکي اشان اول مي رسند،نمي شد بفهمي که در سقوطِ اين بار، ماهي سنگين تر است يا مايه حياتش که تمام زندگيش را در برگرفته است و حال درپراکندگي قطراتش به سقوطي ناچار تن داده است! مي خواستم بدانم که آيا اين سقوط را به پاي عمر ماهي مي نويسند يا عمرمن!؟زندگي در پرت شدني که به يک خواب کوتاه مي ماند! راستي چه بر ماهي مي گذشت در آن ثانيه ها که تنها وزن سبک درونش فرمان مي داد!چه مي فهميد وقتي که جان ظريفش را در ناخودآگاهي سقوط،پيچ و تاب مي داد؟مي دانم که تو هم از همان موقع بود که طراوت سرعت را در مقابل آرامش ذاتي ماهي دوست داشتي و آنرا مي پرستيدي ،اصلا مگر مي شد به اين سرعت ناچار دل نداد و خيره نشد؟احساس مي کردم حتي خدا هم خوشش مي آيد، آرامش ماهي را در موقعيتي مغاير با آهستگي ذاتي اش قرار دهم وآنوقت تماشا کنم جدال ناگريزش را،

به او گفتم:
-
همه چيز تغيير مي کنه ،حتي همين چاه خونه که ماهي عيد هر سال رو از ما مي گرفت و يکسال بزرگترمون مي کرد!اونموقع،دو سه سال بيشتر نداشتم ،سالهاي فيروزه اي رنگ هرآدم همون سالهاست،همون سالها که نمي گفتم نميشه فهميد! خوب مي پاييدم ببينم ماهي از آب جلو ميزنه يا قطره هاي پرخروش آب از ماهي،اينا مال قبل از اونه که تو بري و توي اون چاه فرياد بکشي،اون دختره همسايه امون يادته؟ هميشه لباس عروس کوتاهي مي پوشيد عين فرشته هايي بود که توي کتاب مقدس با رنگ و روغن کار شده باشن اما اسمش فريماه بود....خداي من! يعني اون الان کجاست؟ يادته ،يکروز تو عالم کودکي بين همه بچه هاي هم محل، آروم بهش نزديک شدم ودامن کوتاهش رو بالا زدم،خم شدم و خوب نگاه کردم، فقط مي خواستم بدونم اون پايين چه خبره؟ نمي دونم حالا فکر مي کنم اينم از اون هوش ذاتي آدمه که خوب بو مي کشه ،يا شايدهم عين بي اختياري ماهي توي سقوطه،بچه ها همه به من خنديدن!اما دختره نخنديد،همونطور ايستاد و تکان نخورد، مي خواستم بدونم اون پايين چه خبره!اي کاش همونقدر احمق باقي مي مونديم،همونقدر باهوش!اما واسه تو معني ها تفاوت داشت حتي همين چاه هم يه معني ديگه مي داد براي تو !تو اصلن چند سال بعد چاه رو توي خونه امون ديدي،وقتي که تازه صدات دورگه شده بود و مامان بهت گفت که واسه اينکه صدات مردونه بشه بايد توي چاه فرياد بکشي!مي بيني همه چيز واسه تو فرق داشت!همه چيز!
با لبهاي کلفتت خنديدي و گفتي:
-
مطمئنم که ماهي ات رو ترسوندم ،صدام خروسک گرفته بود و همه مسخره ا م مي کردن !از تو چه پنهون که اون سالها فريماهِ تو هم لخت و عور به خوابم مي اومد،صبحها حلواي کاچي وعسل مي خوردم که کمرم سفت بشه اونوقت سرم رو توي چاه مي کردم و از ته دل فرياد مي کشيدم:
آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ....
حق با مادر بود يه چيز ترد و فيروزه اي رنگ عين کودکي هميشگي تو،توي صدام مي شکست،ماهي توي اون حلقه تندتر چرخ مي زد و همه همسايه ها صداي مرد شدنم رو مي شنيدن!
-
اما من! من در همون روزهاي پرغوغا و پرفريادت تو فکر يکي بودم که توي سالهاي فيروزه اي رنگم گم شده بود،شبا مي رفتم و کنار اون چاه مي نشستم و به عکس ماه خيره مي شدم که مي افتاد توي چاه لابد در راه يکي از چرخ زدنهاي ماهي سالهاي پيش،که ديگه در اون سياهي نمي ديدمش اما حتما توي اون سياهي بود!نبود!؟مي بيني ما زمين تا آسمون باهم تفاوت داريم ،زمين تا آسمون باهم فاصله داريم عين اون ماه و ماهي کنارهم بوديم اما خيلي فاصله داشتيم باهم!تو حتي نمي دوني که من تو فکر کي بودم!؟ مي دوني؟
يادته مدرسه امون از خونمون خيلي فاصله داشت، يکي از رعيتهاي پدرم هر روز مي اومد دنبالم!منو مي انداخت توي يه زنبيل و روي کولش مي گذاشت تا به خونه برسونه ،اونروزا کوليهاي زيادي به شهرمون مي اومدن با لباسهاي رنگارنگ!يکي اشون خرس سبزِ مريضي رو-اصلش سياه بود اما رنگش کرده بودند- مي آورد و نمايش مي داد ،يکي اشون کمانچه مي زد و ميمونِ قرمزرنگ رو مي رقصوند جوونتر که شديم کتاب مياوردن!کتابهاي جلد سفيد! مادرِماکسيم گورکي رو يادته که چند دور با هم خونديم وچقدر ديديم که مادرمون شبيه اش نبود!
اما اون روزکه ميگم يه پهلوون اومده بود همه اشون هم بساطشونرو کنار مدرسه پهن مي کردن آخه از ماها کنجکاوتر کسي توي شهر نبود ا ماها خيلي چيزارو نديده بوديم،دنيامون کوچيک بود شايد، دوس داشتيم حيرت کنيم يعني همينو مي خواستيم که يکي حيرونمون کنه!بچه ها و بزرگترها دورش جمع شده بودن عين آدمهايي که الان دور تو جمع مي شن و از بالا به شجاعتت نگاه مي کنن!به سختي حلقه رو کنار زدم و تو رفتم ،پهلوون هيکل اونچناني نداشت،اما دستاشو بازمي کردو توي حلقه جمعيت چرخ ميزد و نعره ميکشيد صداشم کلفت نبود اما سبيلاي کلفتي داشت، روي بازوهاش خالکوبي فيروزه اي رنگ مرده اي بود،اژدهاي پوسيده اي رو به ياد آدم مي انداخت، زنجيرو دور بازوش مي بست و رجز مي خوند،وردستش هم هفت دور پياله رابين جمعيت مي چرخوند وپول جمع مي کردآن وقت پهلوون،تازه، زور آخرو مي زد،صورتش سرخ مي شد و نفس کشدارش سبيلهاشو هوا مي داد،ملت صلوات مي فرستادن ،عين کاري بود که الان تو مي کني، بساطي که تو پهن مي کني روي اوون ديوارهاي چوبي!معرکه اي که تو بپا مي کني!
همه آدمها از پهلووني اش کيف مي کردن!اما خب چن نفرهم دورو ورم بودن که مي گفتن زنجيرش قلابيه، يه خال جوش زده رو هر کدومشون،هميشه اين آدما پيدا مي شن!اما من با چشماي خودم ديدم که زنجيرش سالم بود،خلاصه اونقدر سرگرمش شدم که نفهميدم کي معرکه تموم شد اومدم دم در مدرسه اما کسي دنبالم نيومده بود،لابد وقتي سرم گرم معرکه بود فرستاده پدرم دنبالم اومده بود و توي شلوغي آدما، نتونسته بود منو پيداکنه و به خونه برگشته بود،خيلي ترسيده بودم حتي خيلي بيشتر از همين الان که تو داري مدام به در خونه ام مي کوبي!اونروز با خودم فکر کردم که ديگه هيچکس منو پيدا نمي کنه؟ديگه کسي منو نمي شناخت،من هرروز توي زنبيل، خوابم مي برد و راه خونه رو نمي ديدم ،حواسم به راه خونه نبود!
کنار در مدرسه وايسادم و گريه کردم اونقدر شديد که گريه نمي ذاشت حتي نفسم بالا بياد،همه مي گذشتن و انگار هيچکس منو نمي ديدتو هرگز اينقدر تنها نشدي...آدم با دشمنش باشه و تنها نباشه.فقط يکي باشه که بشناسدش دلم مادرمو مي خواست...کم آدم توي اين موقعيت قرار ميگيره ،شايد فقط در بچگي! اونم وقتي که گم مي شه،اونموقع تازه مي فهمه حقيقت چيه،سخته آدم گم شدنشو بفهمه ،تنهاييشو!اونهم اونقدر زلال! فهميدناي اون موقع زلال بود!انگار يکي هست که تا بچه اي هواتو داره و زندگيتو جمع و جورمي کنه بعد که ولت کرد يکدفعه پخش و پلا مي شي بين آدمها!اونوقت مي شنوي صداي زِرِ اونهاييرو که ميگن زنجيرش قلابيه!يکي ميشه من، يکي ميشه تو، يکي ميشه دشمنت!
اما اون موقع من فقط ترسيده بودم! از زلاليِ سرد اون تنهايي که باراولم بود تجربه مي کردم مي ترسيدم،يکدفعه بين اون همه ناشناس، يه دستي آروم سرمو نوازش کرد،يه دستِ سفيد که ردخون رو توي رگهاش،مي تونستي ببيني،جوشش رودخونه آبي رو برسينه بلور،نگاه کردم يه زن جوون بود،اون منو نمي شناخت اما مهربون بود!دستاش عطر مي داد،عطر نمي دونم چي...ولي عطرِ عطر بود ديگه هيچي ازش يادم نيست،فقط مي تونم بگم زيبا بود چه جوري زيبا بود؟ نمي دونم!نشوني خونم رو پرسيد سفيد بود مثلِ ماه بود! عين اون ديگه من زن نديدم،انگار فريماه بزرگ شده باشه!زنم وقتي که باهم آشنا شديم شبيه اون بود اما از وقتي با هميم، ميبينم که اون نيست!يعني گاهي وقتها هست بيشتر وقتها نيست!اسممو پرسيد و فاميليمو!
دستش داغ بود دستمو گرفت و منو و به خونه رسوند، اونروز من عين کورها شده بودم،اگه دستمو ول مي کرد مي خوردم زمين!اما عجيبه! اون دم در منو بوسيد وگفت:
-
چشات عينه آينه است پسر کوچولو و چقدر هم غمزده است
بعد هم خداحافظي کرد و رفت! از اونموقع ولم نکرده اون زن!توي اون چاهي که تو فرياد مي کشيدي من اونو مي ديدم هر شب!اوني که به چشاي کورم مي گفت عين آينه است!عينه آينه پسرکوچولو!خيلي حيف شد خيلي حيف شد،خيلي ، خيلي!بايد دستاشو همونموقع مي بوسيدم!
-
مي دونم!مي دونم کيو مي گي!،عينه سپيده بود، فرزبود و پرنشاط، ملت که جمع مي شدن جلدي توي شلوغي کاغذا رو پخش مي کرد،من که وارد گود مي شدم اول موتورو روشن مي کردم و کمي گاز مي دادم جمعيت بالاي سرم از غريدن موتور کيف مي کردن،معرکه هام از معرکه پهلووني که ميگي شلوغتر بود،بالارو که نگاه مي کردم، ملت که صورتمو مي ديدن کلي کف مي زدن واسم!موتورو روشن مي ذاشتم و خودم مي رفتم بيرون يه نخ سيگار مي کشيدم تا جمعيت زيادتر بشه و سپيده کارشو تموم کنه!بيرون از گود اون چاه، موقع سيگارکشيدن هيچکس منو نمي شناخت و برام کف نمي زد اما توي گود..اول مثل اون پهلووون توي گود روي زمين صاف چرخ مي زدم وگاز مي دادم و سرعت مي گرفتم ،موتور و من نعره مي کشيديم ،بعد فرمون مي دادم و از سطح شيبدار تا ديوارهاي چوبي عمودي اون چاه بالا مي اومدم هر از گاهي هم اوج مي گرفتم تا اون بالا،تا نوري که از لاي سقف حصيري استوانه مي اومد! صورتمو بالا مي آوردم و اشتياق آدمارو مي ديدم،ديگه بالا و پايين فرقي نمي کرد،همه چيز تبديل مي شد به يک سياهي که عين سرمه روي چشمات کشيده مي شد،رنگها باهم قاطي مي شدند و مي شد تنها يه رنگِ پرسرعت! گاهي هم باد حصيري رو که بالاي اون استوانه چوبي بسته بوديم کنار ميزدو نور توي چشمم مي خورد،اونموقع بايد حواسمو جمع مي کردم که با يه فرمون الکي نيفتم وسط گود! نگاه مي کردم ودستهاي بچه هايي رو که پول مي دادن نشونه مي گرفتم و ميرفتم بالا و با جيغشون پول رو از دستشون مي قاپيدم!نمي دونم از چي کيف مي کردن ، از ترس،از غرش غير طبيعي موتور يا از لرزوندن ديوارها زير پاهاشون،مي ترسيدند و کيف مي کردن! سرعت که مي گرفتم يه چيزي منو محکم مي چسبوند به اون ديوارهاي عمودي،ديوارهاي عمودي اون استوانه چوبي بي احساس ،اون چاه!نيرويي نامرئي که نمي ذاشت بيفتم از اون ديوار مرگ آور!همون خال جوشهايي که روي زنجير پهلوون بود و تو نمي ديدي!مي ذاشت که من اوج بگيرم و شجاع بمونم!فرق کنم با آدمهايي که دورم وايسادنو واسم کف ميزنن شبيه يکي بشم که اغلب نيستم! اينو به اون کثافت هم گفتم سرعت و شجاعت باهم رابطه دارن!
اولين باري که رفتم بازجويي گفتن آقاي حقيقت توي اتاق منتظرتونه! چشامو باز کردن ديدم خود نامردش بود لعنتيها هزار تا اسم دارن يه عينک مشکي زده بود و لاغر تر از گذشته بودبا ااون دماغِ کجش!عين مرتاضا شده بود، انگار هرگز منو نمي شناخت خشک و رسمي با من حرف زد هر چه خواستم اون دورانو يادش بندازم اصلن راه نمي داد!مي خواس خردم کنه!يه لبخندِ موذي روي لبش بود:
مي گفت شنيدم مست مي کني و سوار موتور مي شي!؟
گفتم :واسه همين منو آوردي اينجا؟!مست مي کنم تا سبک بشم و گريز از مرکزم کمتر بشه بلکه از شرم راحت شي!اين که ساده اس وتازه هم به نفعتونه! عجيبه اينو نفهمي!فيزيک رو که شمايادم دادي حاجي!
به من گفت سبکم نشي،مرکز تفت مي کنه بيرون!
عينِ سگ دروغ مي گفت!گاز که مي دادم روي ديوارها،همه ته دلشون خالي مي شد ،تمام استوانه مي لرزيد!من ديوارا رو هل مي دادم کنار،اصلن مرکز هم همدستم بود وزن من و مرکز و سرعت با هم ديوارارو هل مي داديم ،مگه نه؟!همون وزني که اگه گاز نمي دادم با سر منو مي کوبوند وسط گود،همون وزنِ سقوط آور! اما حالا ديگه دلم نمي خواد تنها، بکشمش، حيفه اگه همينجوري بميره دلم مي خواد هرجوري هست اينو تو کله اش فرو کنم،مي خوام بفهمه که دروغ ميگه!دلم ميخواد بدزدمشو و اونوقت يه بطر عرقو به زور توي حلقش خالي کنم ،اصلا تو مزه ي عرقو چشيدي که اينطوري حرف ميزني نامرد؟ اين همه يقينو از کجا مي آري بزدل؟
نچشيده! دروغ ميگه! مي دونم اگه بچشه مست ميشه، خوبم مست ميشه! دروغ ميگه!اگه دروغ نمي گفت سپيده رو مي کشت!؟اصلن چرا سپيده رو نکشت ؟!مگه حکمش اعدام نبود چرا به سپيده اون پيشنهاد بي شرمانه رو داد!
ماهي در تنگ شيشه اي تکان نمي خورد ،اما ما ناآرام بوديم،ناآرامتر ازهمه آن سالها،نبايد مي گذاشتم ماهي امسال در اين غوغاي شبانه امان خوابش ببرد،بايد پسرم و سپيده را که با هزار قرص و زهرمار ديگر خوابش برده بيدار کنم و با هم برويم پاي چاه،پسرم آرام در آغوش سپيده خوابيده است و دستهاي شفاف سپيده که رد خون را مي تواني زير سفيدي پوستش ببيني به نوازش روي صورتش مانده است ،صورتي با چشمهاي غمزدهِ آينه ايش و دماغ کج اش و لبهايي کلفت و گوشتالو،ديگر سيزده روز،تمام است، بايد بيدارشان کنم و باهم برويم سرچاه بايد باهم ماهي را بيندازيم توي چاه و خوب نگاه کنيم که ماهي از آب زودتر مي رسد يانه!مي خواهم امشب باز به چرخهاي ناديدني ماهي در چاه خيره شويم!
-
حتم دارم که ماهي هنوزم عاشقه اينه که باباله هاي رويايي اش چرخ بزنه و چرخ بزنه و گازبده و از ديواراي سنگي چاه بياد بالا!بياد بالا تا خودخود ماه!تا خود خود ماهي که افتاده توي چاه!
پنجره را باز مي کنم ،سپيده کنارم است،کنار ماهي،پسرم تنگ ماهي را دستش مي گيرد و همانطور که سرش را از پنجره اي که گويي بر ديواره چاهي کنده اند، بيرون مي برد، به تو که بي تاب آن پايين ايستاده اي، نهيب مي زند:
-
بابا،ما داريم ماهي رو مي اندازيمش توي چاه، خوب نيگاه کن ،
خوب نگاه کن و بگو اون پايين چه خبره!؟