یک نقاشی _ فرانسیسکو گویا


سوم ماه مه ۱۸۰۸ اثر، فرانسیسکو گویا
تیرباران شهروندان مادریدی توسط سربازان امپراطوری فرانسه در خلال سال‌های اشغال اسپانیا به دست ناپلئون


بگذار آفتاب من پيرهن ام باشد




 غروب ماه_ انسل آدامز


   
                 بگذار
                           آفتاب من
                                   پيرهن ام باشد
              و آسمان من
                                         آن کهنه کرباس بی رنگ.
              بگذار
                بر زمين خود بايستم
                     بر خاکی از براده ی الماس و رعشه ی درد.
                بگذار سرزمين ام را
                     زير پای خود احساس کنم
                                     و صدای رويش خود را بشنوم:
           رپ رپه ی طبل های خون را
                                              در چيتگر
                 و نعره ی ببرهای عاشق را
                                              در ديلمان.
                وگرنه چه هنگام می زيسته ام؟
                          کدام مجموعه ی پيوسته ی روزها و شبان را من؟

احمد شاملو



  

       وبلاگ یادداشت های اهور


یادداشتهای منصوره اشرافی 

دو گالری از نقاشی هایم در فیس بوک



دو گالری از نقاشی هایم در فیس بوک





گفتگوی علیرضا اجلی با من " با محوریت پست مدرنیسم" در سایت ادبی کافه داستان

گفتگوی علیرضا اجلی با من  " با محوریت پست مدرنیسم"  در سایت ادبی کافه داستان


 منصوره اشرافی فارغ التحصيل رشته‌ی حقوق از دانشگاه شهيد بهشتی، متولد مشهد و ساکن تهران است و نقاشي را حدود 20 سال پيش نزد استاد مهران صدرالسادات فراگرفته است. در نقاشی‌های او تاثير ادبيات و ردپای شعر را به خوبی می‌توان پيدا كرد. با اين‌که زمينه‌ی اصلی فعاليت وی ادبيات است نقاشی را هم‌چنان پی گرفته و تصميم دارد به‌طور فعال‌تری آن را ادامه دهد. کتاب‌هایی ازو منتشر شده از جمله چند مجموعه شعر و نيز تحقيق جامعه شناسی در بعضی اشعار شاملو. گفت‌وگویی با او داشتم که در ادامه می‌خوانید.



علیرضا اجلی: به عنوان سئوال اول می‌خواهم بپرسم چرا شعر می‌نویسید؟ قصد اصلی‌تان برای شعر نوشتن چه بوده؟ شاید سئوال کلی‌ای باشد اما بعضی اوقات آنقدر سئوال‌های کلی و ساده پرسیده نمی‌شود که فراموش می‌شود. هدف اصلی‌تان از نوشتن شعر چیست؟
منصوره اشرافی: نمی‌خواهم در اینجا جوابهای شاعرانه و از روی احساس بدهم که مثلن شعر با روح و روانم  عجین شده و یا اینکه برایم مثل نفس کشیدن است و غیره.
به نظر من، هنر، یکی از بهترین و موثرترین شکل‌ها و ابزارهای بیان ادراکات و احساسات ما از جهان هستی است. بنابراین، نوشتن شعر، یک شیوه از این بیان می‌تواند باشد و وقتی کسی شعر می‌نویسد، مسلمن در ابتدا بر مبنای هدف خاص و از روی عمد و قصد نبوده که مبادرت به این کار کرده، بلکه نیازی درونی به بازگو کردن، او را به سمت و سویی که  دوست داشته و علاقه مند بوده، کشانده است. نیازی به "بهتر" بازگو کردن.
همه انسانها از زندگی و جهان هستی ادراکی متفاوت دارند و همین طور درجه‌یْ نیاز آدمیان به بیان این ادراکات متفاوت است و نیز شیوه ای را که برای بیان و ابراز می‌پسندند و یا به کار می برند نیز مختلف و گوناگون و سلیقه ای است.
بنابراین اینکه چرا شعر می نویسم، بخشی بر می گردد به کشش  و تمایلی درونی به این نوع از بیان و بخشی از ان هم بر حسب اقتضای شرایط بیرونی.

علیرضا اجلی: شعر و داستان و ادبیات اصول و قواعد خاصی دارد؟
منصوره اشرافی: نه تنها شعر و داستان بلکه همه چیزها ، چه ما بخواهیم و چه نخواهیم، تابع نظم هستند. مسلم است که شعر و داستان و به طور کلی ادبیات، اصول و قواعد خاص خود را دارند. البته الان در حال حاضر گویا هر کسی با نوشتن چند سطر زیر هم  و سر هم کردن مقداری کلمات رمانیتک و اروتیک و انقلابی و غیره ، به راحتی خود را شاعر می داند و اگر از همین خرده شاعر ها مثلا بپرسیم  این شعر رباعی است یا دو بیتی، سوال را یک سره مردود می دانند و سوال کننده را متهم به واپس گرایی و امل بودن می کنند.  این یعنی فاقد هرگونه پشتوانه بودن و متاسفانه شعر جزو آسانترین و سهل الوصول ترین هنرها شده، حال آن که یک نجار هم حتی، برای ساختن یک میز و یا صندلی باید به اندازه کافی مهارت و تجربه کسب کند و قواعد و اصول کار را بداند و فرا گیرد، حتی اگر بخواهد میز و صندلی اش " پست مدرن" باشد! ولی شاعران بی شمار اکنون فقط ادای شاعر بودن  و مدرن نمایی را در می آورند.

علیرضا اجلی: به ایسم‌ها اعتقاد دارید؟
منصوره اشرافی: نمی دانم منظورتان از اعتقاد داشتن چیست؟ ولی باید بگویم که ایسم ها یا همان مکاتب و سبک های مختلف هنری، به خاطر اینکه وجود دارند و در بر گیرنده سیری از تاریخ هنر و ادبیات و اجتماعند، شناختنشان لازم و ضروری‌ست و هر فردی که در عرصه هنر و ادبیات فعالیت می‌کند باید لااقل این مسئله را بعنوان بخشی از تاریخ هنر و ادبیات مورد شناسایی و دقت قرار دهد.

ع.اجلی: می‌خواهم درباره‌ی پست مدرنیسم ازتان سئوال بپرسم، این ایسم ناشناخته در ایران خریدار دارد یا نه؟ آیا در ایران پست مدرنیسم و ادبیات، شعر و داستان پست مدرن وجود دارد؟
م.اشرافی: اینکه گفته اید ایسم ناشناخته، باید بگویم اتفاقا  پست مدرنیسم در ایران از همه ایسم های دیگر هم متداول تر است و هم فرا گیر تر و هم پر طرفدارتر! می توان گفت از این نظر خیلی هم شناخته شده است! ولی  در مورد درک درست از آن و شناخت صحیح از آن، با شما موافقم که ناشناخته است . چرا که فقط در مسیر و کانال تقلید حرکت کرده است.
پست مدرنیسم هم مثل همه ایسم های دیگر زاییده شرایط خاص خود بوده، ولی  (مثل همه ایسم های دیگر) نمی توان این حق را برایش قایل شد که همه، مجبور به پذیرش عقاید و افکار منتسب به او باشند.
متاسفانه مرز میان چرند نویسی و پست مدرن نویسی مخدوش شده. خیلی از شعر ها و داستان ها فاقد محتوا و مفهوم هستند و مدعی پست مدرن بودنند. خیلی ها هم به خاطر اینکه خود را متفاوت و متمایز از دیگران بدانند مدعی پست مدرنیسم شده اند .
 ادبیات پست مدرن مولفه های خاص خودش را دارد و بهر حال کسانی که در این مسیر حرکت می کنند، به نظر من هم  باید شناخت لازم و کافی داشته باشند و هم اینکه اصول و قواعد این ایسم را رعایت کرده باشند.  یعنی بر  پست مدرنیسم و مبانی نظری آن اشراف داشته باشد.

ع.ا: به نظر شما ادبیات باید آکادمیک و کارگاهی دنبال شود یا هیچکدام؟
م.ا: مسلما هنر و ادبیات  در درجه اول نیاز به فراگیری دارد و بعد از آن، نوبت ارائه فرا می رسد. بدون داشتن پشتوانه و بدون نیاز به فراگیری جایی واقعی در این عرصه نمی توان یافت. بعضی ها گمان می کنند فقط بیان صرف احساس کافی ست در حالی که خلق کردن و آفریدن و تولید کردن، به طور کلی در درجه اول نیازمند فراگیری و آموختن است .  یکی از شکلهای فراگیری در هنر به صورت آکادمیک و کارگاهی ست . اما به نظر من این شکل نه الزامی ست و نه شرط لازم و کافی ، چون همانطوری که می بینیم بسیاری از نویسندگان و شاعران و هنرمندان در همه دنیا، الزاما تحصیلات آکادمیک داشته اند و خیلی موفق هم بوده اند  در کارشان، و در مقابل بسیاری از تحصیل کنندگان به شکل آکادمیک در رشته های هنری، فاقد خلاقیت لازم بوده اند و نتوانسته اند اثر هنری قابل اعتنایی ارائه دهند.

ع.ا: چقدر جهان پست‌مدرن را می‌پسندید؟ این ناهنجاری و نابسمانی و ساختارشکنی و بازی‌های فرمی می‌تواند مخاطب خودش را پیدا کند؟
م.ا: پست مدرنیته بیانگر سقوط یا دگرگونی و تحول تند در شیوه های مدرنیته سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی است که از اواسط قرن نوزدهم تا اواسط قرن بیستم در بیشتر کشورهای صنعتی غرب وجه غالب و مسلط را دارا بود.
اینکه پست مدرنیسم مثل همه ایسم های دیگر بوجود آمده ، ادامه یافته و برای خود هویتی مستقل را دارد، امری بدیهی ست. اما من فکر نمی کنم که پست مدرن را بتوان وضعیتی اجتماعی برای کل جهان دانست، چرا که شرایط ها و موقعیت ها در همه جای جهان یکسان و یک شکل نیست و نظریه ها هیچوقت نتوانسته اند بر تمامی مردم جهان به یک اندازه و  یک سان تاثیر گذار باشند.
بخش زیادی از این نا بهنجاری و بازی های فرمی و ساختار شکنی، نمایشی برای خود نمایی و متفاوت دانستن خود از دیگران است. هر چند که گفته اند پست مدرنیسم اصول و چهارچوب خاصی ندارد. این مکتب یک مکتب اصول ستیز و چارچوب گریز است. با این حال، برخی عناصر و مؤلفه هایی دارد که  می توان مشخص کننده مرزها باشند.

ع.ا: درباره‌ی غزل پست‌مدرن چه نظری دارید؟ به نظر می‌رسد دارند روبه‌جلو می‌روند. آیا کمکی به ادبیات می‌کند؟
م.ا: غزل پست مدرن مرا  به  یاد رفتار خانمهای مسلمان در کشور همسایه مان، ترکیه  می اندازد . در  تلویزیون آنجا می بینیم که خانمهایی هم هستند که با لباس های بسیار تنگ و چسبان و گاه حتی با دامن های مینی ژوپ، مشغول رقص می شوند و در عین حال روسری شان را چنان محکم بسته اند که حتی یک تار مو هم از آنها دیده نشود . این تناقض فاحش حتما نشانه ی  جهان پست مدرنیستی است!
غزل برای خودش تعریف مشخص و معین و اصول و چهار چوب خاص خودش را دارد، حالا چگونه تعریف غزل و تعریف پست مدرنیسم در کنار هم قرار می گیرند و می شوند، غزل پست مدرن؟
حقیقتش من چندان تمایلی  به غزل پست مدرن ندارم و نمی دانم منظور شما از رو به جلو رفتن آنها چیست. 
در مورد کمک کردنشان به ادبیات هم، باید بگویم در هر زمان و دورانی جریانهایی بوجود می آیند که گذشت زمان مفید بودن و اصالتشان را تعیین خواهد کرد.

ع.ا: به نظر شما نویسندگان و ادبیات‌چی‌ها بر سر نکات کلی و بدیهیات به تفاهم رسیده‌اند؟ یا هنوز باید جنگ بین گروه‌ها ادامه داشته باشد؟ و دعواهای ادبی تا همیشه خواهد بود؟ به نظرتان این چند دسته‌گی‌ها کمکی به ادبیات می‌کند؟
م.ا: لزومی ندارد به تفاهم برسند.  مگر جناح های فکری مختلف در همه اجتماعات، تاکنون توانسته اند به تفاهم برسند؟ مگر جنگ بین گروه ها و دسته های فکری در همه عرصه های اجتماع  در همه جای دنیا  ادامه ندارد؟ اینکه همیشه به یک "چیز" واحد و یک تفاهم کلی فکر کنیم، نوعی ایده آل گرایی ست که البته خیلی هم خوب است ، اما به نظر من به سختی امکان پذیر است و شاید هم امکانش حتی محال هم باشد. بنابراین جنگ بین گروهها و  دعواها ادبی همیشه خواهد بود چرا که، عقاید  و روش ها متفاوتند. اتفاقا شاید همین تضادها  باعث رشد شوند!

ع.ا: برگردیم به پست‌مدرنیسم. آیا نویسندگان ایرانی تجربه‌ی زندگی پست‌مدرن داشته‌اند تا بتوانند پست‌مدرن بنویسند؟ چون اگر این تجربه نباشد کلیت این ایسم شکست می‌خورد. یا ساختگی به نظر می‌رسد. فکر کنید در جامعه یک‌نوع زندگی داریم و در ادبیات نوع دیگری، این تناقض مخاطب را از ادبیات دور می‌کند. نظر شما چیست؟
م.ا: در اینجا، هر کسی مقداری جملات بی ربط سر هم کند و یا در دیگر عرصه های هنر، چیزهایی بی معنی و بی ربط را ارایه دهد، وقتی مورد پرسش قرار گیرد، دست به دامن پست مدرنیسم می شود. در واقع پست مدرن توجیه ای شده برای بی ربط بودن و بی مفهوم و بی محتوا بودن. هر چقدر کمتر از یک اثر هنری سر در بیاوریم، ان اثر پیشرفته تر و آوانگارد تر و پست مدرن تر است.
به نظر من همانطور که ظهور هر ایسمی تابع شرایط و مقتضیات خاص و ضرورت اجتماعی خود بوده، ارایه اثر هنری در قالب همان ایسم هم باید نوعی احساس ضرورت در پشتش قرار گرفته باشد.  به عنوان مثال اجتماع ما باید توانسته باشد دادائسیم را درک کند  و ضرورتش احساس شده باشد تا هنرمند در ارایه هنر به این سبک بتواند فهم جامعه را هم ارضا کرده باشد. منظور از جامعه معنای کلی و تام آن نیست.
هنر و ادبیات در عین حالی که نگاهشان گسترده و وسیع و جهانی می تواند باشد، باز تابنده شرایط ویژه جامعه ای هستند که در آن ظهور کرده است. چرا که اگر این گونه نباشد تقلیدی خشک و بی روح خواهد شد.

ع.ا: در پایان اگر حرفی دارید.
م.ا: به شکل بسیار وحشتناک و تاسف باری، روابط و بده بستان، جایگزین شایستگی و قابلیت، در عرصه هنر و ادبیات شده است. بین شاعر و نویسنده و منتقد و روزنامه نگار و ناشر و غیره، فقط دوستی و آشنایی و روابط بازاری حکمفرما ست و اصولا چون خصلت ما ایرانی ها تعارفهای بیش از حد و تملقهای مبالغه آمیز است، در عرصه ادبیات هم، این شکل از روابط جایگزین منطق و درست اندیشی شده  و دوستی نشانه اش تعریف و تمجید مبالغه آمیز و انتقاد نشانه دشمنی محسوب می شود.
متاسفانه درد بزرگی که گریبانگیر اکثر هنرمندان ماست، درد شهرت و عطش معروفیت است. به هزار دری می زنند و با هزار حیله و ترفند سعی در خودنمایی و متمایز و متفاوت نشان دادن خود از دیگران  می شوند. این همه شعر و داستان بی سر و ته، با ته مایه های اروتیکی( موضوع باب روز و مورد پسند)، فقط تقلایی برای اسم در کردن.
یکی از دلایل عمده عدم رشد ادبیات ما، همین است که اغلب  ادبیات   را نه بعنوان هدف نیست بلکه بعنوان وسیله به کار برده اند.
 در درجه اول، فضیلت یک انسان، در انسانی فکر کردن اوست  و اینکه قادر باشد که درست  زندگی کند. بنا براین هنرمند بودن، نشانه ی فضیلت و یا برتری بر دیگران  نیست. به شخصه برای آدمهایی که هیچ ادعایی ندارند، اما درک و شعور درستی از انسان بودن و روابط انسانی دارند و می توانند خوب " فکر" کنند، ارزش بیشتری قایلم تا هنرمندان پر مدعایی که هر نوع رفتار غیر انسانی  شان را با بر چسب روشنفکری و پست مدرن بودن، توجیه می کنند .
در تاریخ حتما شنیده ایم که نرون هم چنگ می نواخته و روح حساس و هنرمندانه  ای داشته، هیتلر هم نقاشی می کرده و صدام هم داستان و شعر می نوشته... پس داشتن هنر، به تنهایی، هیچ فضیلتی نیست. 

نقاشی برایم آفرینش دوباره طبیعت است_ گفتگو در روزنامه شهر آرا با منصوره اشرافی شاعر و نقاش مشهدی


 نقاشی برایم آفرینش دوباره طبیعت است
واژه و خط و رنگ و کاغذ و بوم، سازه‌های هنر منصوره اشرافی‌اند. هنرمند مشهدی که نویسنده‌ای درباره‌اش نوشت: شعرش نقاشی و نقاشی‌اش شعر است. در واقع آمیزشی از انتزاع و طبیعت در آثار اشرافی به‌ویژه به نقاشی‌هایش بدل به تصویر می‌شوند و آن‌ها را شکل می‌دهند. طبیعت در این آثار در هیئت گل آبزی، درخت، برکه، خورشید، باد، انار، ماسه، جنگل و... رخ می‌نماید اما این طبیعت همانی نیست که هر نگاه واقعگرا ثبت می‌کند؛ طبیعتی است که از صافی ذهن شاعر-نقاش بیرون آمده است. اشرافی در مشهد زاده شده و تا سال 1356 که برای تحصیل در رشته حقوق به تهران می‌رود در زادگاهش به سر برده است. او از نوجوانی شعر گفتن را آغاز کرد و  اصول اولیه نقاشی و طراحی را هم پیش از مهاجرت به پایتخت طی دوره ای چند ماهه نزد استاد مهران صدرالسادات فراگرفت و سپس نزد خود به کار ادامه داد. تا کنون دو کتاب شعر از او با عنوان «خورشید من کجاست؟» و «این تاج خار» منتشر شده و یک کتاب نقد و بررسی  با عنوان" معشوق بی صدا" و کتاب‌های دیگری را هم آماده دارد اما هنوز به ناشر نسپرده است.  وی تاکنون از کارهای خود دو نمایشگاه نقاشی  با عنوان " سکوت سپری شده" و" تا گیاه تازه ای بروید" را  در سالهای پیش بر گزار کرده است.
*نقاشی و شعر، هریک از چه زمانی به زندگی شما وارد شدند؟
  می شه گفت که من با " خواندن" بزرگ شدم و رشد پیدا کردم. غیر از درس و مشق مدرسه تنها کار دیگری که برای انجام دادن برایم باقی بود خواندن بود. خواندن همه چیز. از روزنامه و مجله های مختلف و گوناگون که  در زیر زمین خانه مان همیشه انبار  بود تا کتابهای مختلفی که در خانه مان وجود داشت.
خصوصا تابستان ها که نه همبازی ای در کار بود و نه گردشی و تفریح و مهمانی و مسافرت و غیره و من تقریبا همه اوقات در میان نوشته ها و خواندنی می لولیدم.
 از دوران دبیرستان یعنی از سن 15-14 سالگی  در حالی که به طور مستمر مطالبی را به صورت نثر می نوشتم شعر گفتن را هم رسما آغاز کردم و برای نشریات مختلف  شعر ومطلب می‌فرستادم و برایم خیلی خوشحال کننده و مایه تشویق بود که شعر ها و نوشته هایم را در آن سن و سالی که بودم می پذیرفتند و چاپشان می کردند. نقاشی را هم  بسیار دوست داشتم واز نوجوانی به‌شکل غیر حرفه‌ای و صرفا برای خودم می‌کشیدم اما از 18-17 سالگی به طور جدی  و با یاد گیری تکنیک کار با ابزار مختلف به آن روی آوردم. درواقع نقاشی را از کودکی و دوران دبستان و پیش از اینکه به شعر گرایش پیدا کنم دوست داشتم منتها  بعدها  که بزرگتر شدم نمی‌خواستم نقاشی‌ای بکشم که به‌طور متداول همه بچه‌ها با مدادرنگی و کاغذ می‌کشیدند. دلم می‌خواست با رنگ روغن و روی بوم نقاشی کنم هرچند اصول آن را نمی‌دانستم ولی همیشه در ذهنم بود که زمانی باید آن را بیاموزم تا اینکه بر حسب اتفاق با آقای صدرالسادات که در مرکز هنرهای تجسمی مشهد استاد نقاشی بودند آشنا شدم و توانستم نقاشی را یاد بگیرم.
*ویژگی مشهود نقاشی‌های شما علاقه به طبیعت است. این علاقه از کجا ناشی می‌شود؟
علاقه من به این شکل نیست که صرفا بخواهم با نقاشی کردن طبیعت، آن را بازنمایی کنم. اگر قرار باشد همان چیزی را که می‌بینم بکشم که این کار را یک عکاس هم می‌تواند انجام دهد و به زیبایی از طبیعت، عکس بگیرد. من سعی می‌کنم حس و ادراکات خود را از آنچه در یک منظره یا شکلی از طبیعت می‌بینم به بیننده انتقال دهم چرا که معتقدم برای رسیدن به مرحله ادراک، چیزی به جز طبیعت در اختیارمان نیست.
* یعنی رویکرد انتزاعی و واقعگرا نبودنتان در به تصویر کشیدن طبیعت را باید در همین راستا ارزیابی کرد؟
بله. درون شخص هنرمند با هنرش به معرض دید گذاشته می‌شود که هنرمند نقاش نیز از این قاعده مستثنی نیست. اینکه او صرفا بخواهد دیده‌ها را بدون واسطه قرار دادن ذهن ارائه کند که ارزشی ندارد. هنرمند نقاش باید یک دیدگاه و افق جدید را برای مخاطب به نمایش بگذارد که آن دیدگاه می‌تواند همان دنیای درونی هنرمند یا نگاهش به درون خودش باشد که در مورد من در قالب طبیعت بیان می‌شود. طبیعت برای من در عین عادی بودن و روشن و شفاف بودن، غیر عادی و محو و پوشیده در مه است.
* نقاشی چگونه می‌تواند ابزار انتقال ادراکات باشد؟
همان‌طور که شاعر، حس، تخیل و درکش و کلا آنچه را که می‌خواهد به خواننده بگوید با کلمه انتقال می‌دهد نقاش نیز با استفاده از رنگ و طرح و تصویر، آنچه را باید، به بیننده منتقل می‌کند. به عبارتی در همه هنرها این بحث انتقال ایده و درک به مخاطب وجود دارد؛ فقط ابزار است که فرق می‌کند. نقاشی برای من یک نوع آفرینش دوباره از طبیعت است. هنگامی که با نقاشی به آنچه در ذهنم بوده دست پیدا می‌کنم و تصورات و درک خود از نمادها را روی بوم می‌آورم به نوعی آزادی دست پیدا می‌کنم که می‌تواند احساسم را بیان کند یا به ادراکاتم تحقق بخشد.  گستره بوم به مثابه موجود زنده ای است که می توان در آن فریادهای ساکت و خاموش را دید.
*رویکرد انتزاعی شما تحت تاثیر نقاش یا مکتب خاصی شکل گرفته است؟
من همیشه از کپی کردن از روی دست دیگران پرهیز کرده‌ام و چند کاری را هم که به این شکل کشیده‌ام جزو آثارم به شمار نمی‌آورم. درواقع کوشیده‌ام از همه تاثیر گرفته و به طور مطلق و خاص از هیچ کس تاثیر نگیرم. اما در میان تمام سبک های نقاشی، که آثار بی نظیر زیادی در آنها وجود دارد اکپرسیونیسم را بیشتر دوست دارم و کارهایم نیز  اغلب در همین مایه است. این سبک شکلی از هنر است که برای واکنش های عاطفی هنرمند اولویت قائله و بیشتر بر مبنای تفکرات و تخیلات درونی هنرمند شکل گرفته و کمتر به مفاهیم قرادادی زیبایی توجه داره؛ یعنی در کار هنرمند اکپرسیونیست، بیشترین غلبه، با دنیای ذهنی است. دنیایی که  حتی گاهی سخت غم انگیز می شود چرا که رویکرد صرفا ارایه زیبایی نیست.
*نظر شما درباره تاثیر متقابل شعر و نقاشی‌تان بر همدیگر چیست؟ اصلا با این گفته موافقید؟
اگر بخواهیم ابعاد بزرگ‌تری به قضیه بدهیم کل دنیای بیرونی که بر دنیای ذهنی یک انسان هنرمند تاثیر می‌گذارد در آثار هنری‌اش نمود دارد.بنابراین پر واضح است دو هنر که سرچشمه هر دوی آنها تخیل است و عنصر تصویر در آنها مهم است، بر یکدیگر تاثیر متقابل داشته باشند. در مورد خودم، باید عنوان کنم که نقاشی و شعرم بر هم تاثیر داشته‌اند و این تاثیر به‌گونه‌ای بوده که حتی نمی‌توانم آن‌ها را از هم تفکیک کنم. نمی‌توانم بگویم کدامیک اولویت یا ارجحیت دارد و بر دیگری اثر گذاشته است؛ زیرا به موازات هم برای من اهمیت داشته‌اند. گاهی اوقات شعر و گاهی نقاشی به من در کشف و دریافت  حس ها و ادراکات کمک کرده اند اما برای من این دو هنر لاینفک و مکمل هم اند چرا که  ریشه ی هر دو  در عالم هستی ست.
*شما می‌گویید نمی‌توانید این دو هنر را از هم تفکیک کنید. با این حساب چه عاملی باعث می‌شود یکی از آن‌ها را برای انتقال یک حس خاص برگزینید؟
البته دوره‌هایش برایم تفکیک شده؛ یعنی من برای مدتی نقاشی می‌کنم و به طور متوالی به آن تمایل دارم. بعد از مدتی که به سمت ادبیات می‌روم دیگر نقاشی نمی‌کنم و فقط به شعر می‌پردازم. .این دوره‌ها کوتاه و گاهی هم بلندند اما این‌طور نیست که کارهایم در هم ادغام شوند و مثلا یک روز نقاشی و یک روز شعر بگویم. وقتی ذهن درگیر ساختن تصاویر ذهنی بشود، این تصاویر گاه بنا بر شکلی که خودشان را به ذهن تحمیل کرده اند در جریان نقاشی فرا خوانده می شوند و گاه درون شعر. البته حقیقت این است که شعر، هنری است با دامنه ای گسترده تر و مفهومی ژرف تر.
*خودتان می‌توانید یکی از تابلوهایتان را که شعریت را در آن پررنگ می‌بینید یا یکی از شعرهای خود را که به‌مانند یک نقاشی است مثال بزنید؟
 بسیارزیاد پیش می‌آید در میان نقاشی‌هایم کاری پیدا کنم که با یکی از شعرهایم مناسبت و هماهنگی داشته و به عبارتی واژه را با رنگ ارائه داده باشم؛  که بهر حال علت این امر هم اینه که هر دو برخاسته از ذهن و فکری مشترکد.  اما بااین‌حال  کارهایی هم هستند که چون همزمان با هم خلق نشده‌اند نمی‌شود گفت کاملا بر هم انطباق دارند. من تابلویی دارم که در آن دو تا دست، خاری به شکل تاج را گرفته‌اند. چنین تصویری بر می‌گردد به یکی از شعرهایم به نام «این تاج خار»: این تاج خار،/ از آن کیست/ اکنون فتاده زیر پای من./ آه،/ ای مسیح!/ شرمسار/ تاج ات را به سر می نهم/ و به جای تو / بر خاک می افتم.  این دو اثر در دو زمان متفاوت آفریده شده‌اند اما بسیار با هم همخوانی دارند.
*من آن تابلو را دیده‌ام. به نظر می‌رسد با اشاره‌ای به مصائب حضرت عیسی(ع) قرار است بازتاب‌دهنده رنجی اسطوره‌ای برای بشر باشد. اگر چنین برداشتی را بپذیرید آیا می‌توان گفت که در لحظه سرودن شعر مورد نظر هم همین مفهوم را در نظر داشته‌اید؟
بله. به حضرت عیسی(ع) توجه داشته‌ام که البته این توجه ربطی به مفاهیمی چون مسیحیت و باورهای آن نداشته است. هم در آن شعر و هم در نقاشی مورد بحث، نمادی از مظلومیت یا یک نوع قربانی شدن  نوع انسان مدنظرم بوده است و اینکه گویی این نوع رنج هیچگاه پایانی نداشته و نخواهد داشت.
*گاه می‌شنویم که مثلا فلان نقاشی شعر محض است. به اعتقاد شما این «شعر محض بودن» بر کدام ویژگی آن نقاشی خاص تاکید دارد؟
این ویژگی در مورد هنرهای دیگر هم می‌تواند مصداق داشته باشد؛ یعنی مثلا یک موسیقی هم می‌تواند شعر محض باشد. در خیلی جاها گفته شده: «ناب‌ترین شکل هنر، شعر است» که بر سر درستی یا نادرستی آن بحثی ندارم اما شاید وقتی یک اثر هنری را به شعر تشبیه می‌کنند می‌خواهند بگویند که شکل ناب هنری دارد و مثلا کمال ایجاز در آن به کار رفته یا کمال را در مفهوم آن می‌توان یافت. بهرحال با این تشبیه کیفیت تخیلش را توصیف کرده ایم، چرا که شعر کیفیت اصیل همه هنرها و سرچشمه ناب همه الهام هاست. البته من خودم هیچ‌وقت چنین تشبیهی نکرده‌ام؛ چون هر هنری را در جایگاه خود تعریف می‌کنم و اصلا برای تشبیه هنرها به همدیگر لزومی نمی‌بینم. شعر واقعی و خوب می‌تواند مثل یک تابلوی نقاشی و تابلوی نقاشی نیز می‌تواند مانند یک شعر باشد اما چه الزامی هست که به هر شکلی آن‌ها را با هم مرتبط کنیم.
یا برای نزدیک شدن تابلوی نقاشی به شعر، نقاش حتما باید شاعر باشد؟
نه. می تواند نقاش،  بالقوه شاعر نباشد، اما بالفطره شاعر است. انسان پیش از اندیشیدن بر حسب مفاهیم منطقی، تجربه ها و ادراکات خودش را به وسیله تصویر نشان داده است. نقاشی های درون غارهای دوره ی پارینه سنگی.
به نظر من  اگر نقاشی کردن را از  یک نقاش بگیریم،  شاعر شدنش چندان محتمل نیست، ولی اگر شعر گفتن را از یک شاعر سلب کنیم، بسیار محتمل است که به نقاشی روی بیاورد. چرا که رویاها و اندیشه ها و تصاویر ذهنی یک شاعر قابلیت زیادی دارند که به تصویر و نماد تبدیل شوند و در واقع شکلی را از خود ارایه دهند که در آن نیروی شعری مشاهده شود.
معمولا هم نقاشی هایی که شکلی از رویا را القا می کنند به شعر نزدیک می شوند.  به طور مثال در هم آمیزی  رویا و وهم   در بسیاری از کار های " دالی" تصویرهای شعری را القا می کنند.
 اماکلا فکر نمی‌کنم الزامی  درارتباط شعر با نقاشی باشد؛ چون خیلی از هنرمندان بوده‌اند که در کنار شعر سرودن فیلم ساخته‌اند یا موسیقی‌دان بوده و یا  فیلمساز بوده‌اند. باوجوداین چون عنصر تصویر در شعر و نقاشی عنصری اصلی و پایه‌ای است این دو هنر می‌توانند ارتباطی تنگاتنگ با هم پیدا کنند. البته تصویر در هنرهای دیگری هم وجود دارد اما تصویر شعری متفاوت است و باید ناب باشد و نمی‌تواند  تصویری پیش‌پاافتاده باشد چرا که جایگاه برتر کلمه در میان همه داستانها و اسطوره های مربوط به آفرینش مشهود است و بی تردید کلمه نیروی آغازین و سرچشمه همه هستی ست.
*چه اشتراکاتی میان تصویر در شعر و نقاشی وجود دارد؟
اشتراک  میان تصاویر شعر و نقاشی عنصر ذهنی و تصاویر ذهنی ست که به شکل نماد و استعاره  در قالبی فشرده ارایه می شوند.
فشردگی تصویر ذهنی در نقاشی و شعر خیلی به هم نزدیک است.
نقاشی چیزی غیر از رنگ و طرح نیست که این‌ها تصویر را فشرده می‌کنند. درست مانند شعر که واژه‌ها خیلی باید با ایجاز در کنار هم قرار گیرند. در نثر این گونه نیست و می‌توان همان واژه هایی را که در شعر به کار می‌رود توضیح و  یا شرح داد؛ یعنی خیلی باز و گسترده است.
*و آخرین پرسش: گاه، مثلا در کارهای خود شما، با تابلوهایی روبه‌رو می‌شویم که شعری نیز در حاشیه آن‌ها نوشته شده. از دید منصوره اشرافی این همراهی چه کارکردی دارد؟
درسته. بعضی از کارهایم هستند که در گوشه ای از آن چند خطی نوشته شده است و به نظرم این کار در جهت
کمک بیشتر به فهم و نگاه بیننده است  نسبت به آنچه که نگاه می‌کند  و یا فکر کرده ام این شعر  با این نقاشی در کنار یکدیگر هم مفهوم را بهتر می‌توانند برسانند و هم خواننده را از اینکه ذهنش به بیراهه برود باز ‌دارد؛‌ یعنی کمک می‌کند مخاطب مستقیم همان چیزی را دریابد که مدنظر هنرمند بوده است. در واقع قصد داشته ام " روح مکان" و آگاهی از فضا را به بیننده ارایه کنم چرا که در پس تصاویر طبیعت، روحی محبوس که همان سرچشمه  و نیروی محرکه هنر است، وجود دارد.
برای آخرین کلام باید بگویم که هنری بیان پر توان نیروی زیستن است. نیرویی که هرگز متوقف نمی شود و در ژرفای واقعیت غوطه ور است.

گفتگو از وحید حسینی