شام آخر - علیرضا عطاران






 
 شام آخر

 
همانطور که از ميان انبوه ماشين ها می راند، دقت کرد به کسی نزند. تا همين جا هم سپر جلو و چراغ سمت چپ را خورد و خاکشیر کرده بود، و حالا مانده بود چطوری به زنش بگويد. سعی کرد سيگاری روشن کند و بهانه ای برای تصادفش پيدا کند. اما هر چه فکر کرد بهانه خوبی نيافت. آنوقت آنقدر دنده عوض کرد و مورچه وار رانندگی کرد تا توانست از ميان ترافیک خفه کننده شهر فرار کند و پيش از آنکه هوا کاملا تاريک بشود به خانه برسد.
همينکه رسيد، سعی کرد ماشین را در نزديکترین محل کنار خیابان پارک کند. بعد دو شاخه گل سرخی که خريده بود برداشت و به سرعت وارد شد و خودش را به آسانسور رساند.
احساس خستگی می کرد. نمی دانست چرا، اما این را می دانست که دلايل آن خیلی بودند. تازه همين امشب شانس آورد که پولش برای خرید همین دوشاخه گل کم نبود. حالا هم که می خواست با زنش بيرون شام بخورند، برایش سخت بود که باز هم زنش دست توی جیبش کند.
دو سال پیش این شرايط را پیش بینی نمی کرد، چيزی که در تصورش بود زنی را پيدا کرده که هم جذاب است و امکانات مادی داشت، مهمتر از آن روابطی گسترده با تنی از هنرمندان داشت. و اين از دوتایی ديگر؛ برایش اهميت بیشتری داشت. و به کمک آنها توانسته بود بازيگر شود. اگرچه تا کنون نتوانسته بود نقش درست و حسابی بازی کند، اما به آينده اش خیلی امیدوار بود.
بدون آنکه زنگ بزند، با کليد در آپارتمان را باز کرد و وارد شد. زنش دراز کشیده بود. نخواست او را بیدار کند. وارد آشپزخانه شد و گل ها را توی گلدانی گذاشت و آن را جایی قرار داد که در ديدرس باشد.
آنوقت رفت توی پذیرایی و روی مبل نشست. تلويزیون را روشن کرد، بدون آنکه صدایش را بلند کند. نور تلویزیون اطراف را روشن کرد. به صفحه بی صدای تلويزیون چشم دوخت و به فکر فرو رفت.
نفهميد که چقدر گذشت، زن با چشمان پف کرده بيدار شد. پیش از آنکه مرد حرفی بزند، غرغرش شروع شد:
«که تا الآن کجا بودی؟... خیر سرمون يک شب می خواستیم بریم بيرون شام.»
مرد چيزی نگفت، فقط سرش را پايين انداخت. احساس کرد چیزی نمانده گريه اش بگيرد. سعی کرد خودش را کنترل کند، در واقع نمی خواست بيش از اين ترحم زنش را جلب کند. حتا ديگر دلش نمی خواست به او التماس کند. توی اين مدت حسابی غرورش له شده بود. در زندگی هيچوقت از هیچ زنی خواهش نکرده بود. در حالی که توی اين یکی دو سال بارها تحقير شده بود. بیش از آنکه از زن دلگير باشد، از خودش بدش آمد و از سرنوشتش، که چرا بايد اينقدر سقوط کند که محتاج زنی بشود که دوستش ندارد. صدای زن او را بخود آورد.
«من که می دونم باز رفته بودی مسافر کشی...»
طاقت نیاورد و تند حرف زنش را برید و گفت:
«کدوم مسافرکشی،... رفته بودم دو تا از بچه های نمایش را برسونم، بعد...»
چشم های زن برقی زد و با غیظ گفت:
«حتم خانومای هنرمند بودند و وظیفه اش افتاد به گردن آقا.»
ـ «تورو خدا اينقده ازم بازجویی نکن... باز می خوای اوقاتمونو تلخ کنی.»
ـ «ببين نه اینکه فکر کنی چون ماشين منه، اما هزار بار گفتم؛ دوس ندارم هیچ غریبه ای را سوار کنی، میخواد مسافر باشه یا کس ديگه.»
مرد چشم هایش را می مالد. احساس می کند مغزش کار نمی کند. دلش می خواهد بهانه پیدا بشود و بگذارد از اين جهنم سوزان فرار کند. اما خوب می داند که نمی توند دل بکند، برای اینکه کمی دلش خالی شود با ناراحتی داد می زند:
«اینقده این خونه و ماشینتو توی سرم نزن.»
ـ «کی خواستم منت بذارم؟... آخه چرا خودمون ماشین داشته باشیم، بعد رئیسم منو برسونه.»
ـ «چقدم خوش بحالش نمیشه رئیست.»
ـ «منظورت چیه؟»
ـ «خودت بهتر می دونی.»
ـ «انگار عقلت پریده.»
ـ «نه خیلی هم سرجاشه،... لاس زدنای محل کارتون کم بود، سوار ماشينش هم بشو. بعد هم بیارش تو خونه.»
ـ «دیگه بسه،... نمی ذارم بیشتر از اين مزخرف بگی.» بعد با عصبانیت رفت توی آشپزخانه که چای درست کند.
مرد هم با دلخوری برخاست و رفت کنار پنجره و به بيرون چشم دوخت. آرزو کرد ای کاش وارد این بازی نمی شد. ای کاش به همان بازی روی صحنه با جیب خالی بسنده می کرد. همچنان که به تاریکی خیره شده بود، به فکر فرو رفت. احساس کرد به آخر خط رسیده است. نسیم ملایمی پرده را می لرزاند و صورتش را نوازش می کند، اما این موضوع هیچی از احساس او کم نمی کند.
مرد نفهميد چقدر نزديک پنجره ماند، تا اينکه احساس کرد زن دستش را گرفت و نوازش کرد. بعد هم بدن نرمش را به او چسباند. بوی خوبی به مشامش رسيد، اما این موضوع او را دگرگون نکرد، حتا هیچ احساسی پیدا نکرد.
ـ «چرا بايد برا هر موضوع کوچکی آخرش کارمان به جر و بحث بکشه.»
در لحن صدای زن پشیمانی موج می زد، اما مرد اهمیت نداد. زن دست مرد را رها نکرد. شاید همین باعث شد که مرد کمی نرم شود. مدتی هر دو ساکت بودند، تا اینکه زن کوتاه آمد. آنقدر که جلوی هر گونه بهانه ای را گرفت. بعد هم انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است، رو به مرد کرد و گفت که نمی خواهد دوش بگیرد.
مرد بدون آنکه حرفی بزند، رفت چراغ را روشن کرد. بعد رفت دست و صورتش را شست و هر دو از آپارتمان بيرون آمدند.
هنوز توی آسانسور بودند که زن خواست به رستوران بیرون شهر بروند، جایی که برای اولين بار غذا خورده بودند. اما مرد امتناع کرد و خواست همان نزدیکی یک جایی را پیدا کنند.
زن حدس زد مردش بخاطر قیمت های بالای آن دوست ندارد آنجا بروند، برای همين دوباره اصرار کرد و خواست نگران این موضوع نباشد.
ـ «نه،... موضوع این نیس، نمی تونیم توی جاده رانندگی کنیم.»
ـ «چرا؟...»
ـ «چیزی نیس،... امروز که برمی گشتم یک تصادف کوچک کردم.»
زن با ناراحتی و کمی ترس به مرد خیره شد. مرد گفت:
ـ «متوجه نشدم چی شد، یکباره ماشین جلویم ترمز زد و منم زدم بهش.»
همانطور که زن داشت غر می زد، مرد ادامه داد.
«باور کن چیزی نیس، فقط چراغ جلو شکسته... برای همین با یک چراغ رانندگی تو جاده صلاح نیس.»
آسانسور که به طبقه همکف رسيد، زن زودتر بیرون آمد. بعد هم جلو جلو راه افتاد. به خیابان که رسیدند، کمی اطراف را نگاه کرد. بعد که ماشین را پیدا کرد؛ به تندی خودش را به آن رساند. آنوقت رفت جلو و خم شد و به دقت به سپر قر شده و چراغ شکسته نگاهی انداخت. بعد بلند شد و شروع به داد زدن کرد.
چندتا عابر توی پیاده رو متوجه آنها شدند و از رفتند ایستادند.  بعد هم از همانجا مشغول تماشایشان شدند. مرد خواست بگوید که فردا ماشین را تعمیر می کند و مثه روز اول درستش می کند. اما زن گوش نکرد و آمد نزدیک و با صدای غريد:
«سوییچ ... يالا سوییچ ماشینمو بده.»
مرد مبهوت و متعجب وا رفت. اما خيلی زود مانند اینکه هیپنوتیزم شده باشد، مطیع وار سوئیچ را به او داد.
زن با دلخوری و سردی دست هايش را پيچ و تاب می داد و غر می زد.
ـ «ديگه تحمل بی عرضگی هاتو ندارم،... ديگه هر چه تحملت کردم بسه... گورتو گم کن و از زندگی ام برو بیرون.»
حالا چند آدم بیکار دیگر هم اضافه شده بودند. همه می خواستند بفهمنند چه اتفاقی افتاده است. حتا یکی دو نفر هم می خواستند سوار ماشین هایشان بشوند، از رفتن پشيمان شده و کنجکاوانه جلوتر آمده بودند که همه چيز را بفهمند.
ـ «حق نداری باهام اینکاری را بکنی... من جایی ندارم برم.»
ـ «برو پیش اون دوستای تنه لشِ الدنگت... منم تنهايی راحت ترم، وقتی ماشينم و کارم خرج دو تايی مان را ميده، چرا با توی دست و پا چلفتی بمونم.»
ـ «می دونم که ازم خسته شدی و می خوای بری دنبال يکی ديگه،... اما وضع من هميشه اینجوری نمی مونه. بالاخره یه نقش خوب و مایه دار بهم میدن.»
ـ «به همين خیال باش... اگه خیلی راس می گی، اول برو یه کاری پیدا کن، یک کار درس حسابی. بعد یه کم به زندگی ات سر و سامون بده، اوخت اگه خواستی بيا، خيالت تخت باشه من هسم.»
ـ «نه،... اينا همه اش بهانه اس، اصلن تو به تنوع طلبی عادت کردی... دوس داری هر روز با یکی بگردی.»
ـ «من خوشگذرونم که روزی ده ساعت کار می کنم؟... یا تو که صبح تا شب با یه مشت آدم مشنگ خودتونو علاف هیچی کردین.»
ـ «هر چه تو ميگی درست،... اصلن لیاقت تو همونه رئیس زپرتی اته. خب برو ببرش تو خونه ات.»
زن مردم را کنار زد و آمد جلوی مرد ایستاد. حالا چند نفری کاملا جلو آمده بودند و اکراهی نداشتند از اينکه دارند از نزدیک به دعوای آنها نگاه می کنند. حتا همگی هيجان زده شدند از اينکه زن کشيده ای آبدار و صدا دار توی گوش مرد نواخت. شايد هم از خود مرد نواختن آن را بهتر احساس کردند. چون در حالی که زن به سرعت برگشت و رفت سوار ماشین شد و راه افتاد، مرد هم همچنان که دنبال ماشین می دوید، با عصبانیت ناسزا و بد و بيراه بار زن می کرد.
ابتدا یکی از مردها که جلوتر بود به بغل دستی اش گفت:
«خاک بر سر مردکه کنن،... من بودم می دونستم چجوری زنکه سلیطه را ادب کنم.»
از آن طرف دختر جوانی که عقب تر بود گفت:
«وای...! خوب خدمت مردک نره غول رسيد... بايس با شما مردا همين رفتار رو کرد، تا بفهمین زنا برده شما نيستن.»



علیرضا عطاران «آرام»

دیالکتیک تنهائی - اکتاویو پاز




 پُل سِزان ( Paul Cézanne)



دیالکتیک تنهائی



درد عشق همان درد تنهایی است. آمیزش و تنهایی مخالف هم و مکمل هم هستند. نیروی رهایی‌بخش تنهایی به احساس تقصیر گنگ و درعین حال زنده ما روشنی می‌بخشد: انسان تنها «به دست خدا منزوی شده است» تنهایی هم جرم ما و هم بخشودگی ماست. مجازات ماست اما در عین حال بشارتی است بر این‌که هجران ما را پایانی است. این دیالکتیک بر همه زندگی بشر حکمفرماست.
آدمی مرگ و تولد را به تنهایی تجربه می‌کند. ما تنها زاده می‌شویم و تنها می‌میریم. هنگامی ‌که از زهدان مادر رانده می‌شویم، تلاش دردناکی را آغاز می‌کنیم که سرانجام به مرگ ختم می‌شود. آیا مرگ یعنی بازگشت به زندگی مقدم برزندگی؟ آیا مرگ یعنی بازگشت به زندگی جنینی که در آن سکون و حرکت، روز و شب، زمان و ابدیت ضد هم نیستند؟ آیا مردن یعنی بازماندن از زیستن به عنوان موجود و سرانجام رسیدن قطعی به بودن؟ آیا مرگ حقیقی‌ترین شکل زندگی است؟ آیا تولد مرگ است و مرگ تولد؟ هیچ نمی‌دانیم. اما با آن‌که هیچ نمی‌دانیم، با همة وجود در تلاشیم تا از اضدادی که عذابمان می‌دهند بگریزیم. همه چیز -آگاهی از خویشتن، زمان، منطق، عادات، رسوم- ما را گمگشته‌گان زندگی می‌کند، و در عین حال همه چیز ما را به بازگشت، به فرود آمدن در زهدان آفریننده‌ای می‌خواند که از آن بیرون افکنده شده‌ایم. آن‌چه از عشق می‌خواهیم (که میل است و عطش وصل و اراده به افتادن و مردن و نیز دوباره زادن) این است که پاره‌ای از زندگی، پاره‌ای از مرگ حقیقی را به ما بچشاند. عشق را برای شادی یا آسودن نمی‌خواهیم، برای جرعه‌ای از آن جام لبالب زندگی می‌خواهیم که در اضداد محو می‌شوند، که در آن زندگی و مرگ، زمان و ابدیت به وحدت می‌رسند. به گونه‌ای گنگ پی‌ می‌بریم که زندگی و مرگ جز دو نمود متضاد اما مکمل از واقعیتی واحد نیستند. آفرینش و انهدام در عمل عشق یکی می‌شوند و انسان در کسری از ثانیه نگاهی بر صورت کامل‌تری از هستی می‌اندازد.

 اکتاویو پاز
ترجمه-  خشایار دیهیمی


نابرابري از ديدگاه روسو و ماركس - شهريار گلواني


پُل سِزان ( Paul Cézanne)



 
 
نابرابري از ديدگاه روسو و ماركس

نابرابري

نابرابری میان انسانها که به نابرابری اجتماعی شهرت دارد از دیرباز ذهن اندیشمندان جانبدار جامعه را جهت یافتن راه حل های ِ مناسب و کم هزینه مشغول کرده است. عده ای گمان می کنند وظیفه ی ِ دولت حل نابرابری  های ِ اجتماعی است و عده ای نیز بر این عقیده اند که اتفاقن وجود دولت نتیجه ی ِ نابربری هاست. روسو و مارکس دو نظریه پردازی هستند که با امر نابرابری بطور رادیکال برخورد کرده اند. فعلن قصدم از مقایسه ی ِ نظرات این دو تئوریسین ارزش گذاری و احیانن ترجیح نظرات یکی بر دیگری نیست بلکه آشنایی اولیه برای بررسی های ِ عمیق تر آتی است.
روسو در قرارداد اجتماعی یا اصول حقوق سیاسی بر سر این موضوع دقت و تاکید و عنایت ویژه دارد که تاسیس دولت در خصوص امر نابرابری ِ اجتماعی  موثر و مفید فایده است. روسو می خواست جوامعی که تحت سیطره ی ِ هیرارشی ( همچون اکثر جوامع سلطانی ِ اروپا) بودند با دولت برابری طلب و عدالتخواه که از مردم و برای ِ مردم باشند، جایگزین شوند. ( مفهوم مردم به صورتی که در اندیشه ی ِ روسو و ورای ِ تقسیم طبقاتی ِ جامعه  بود در آثار مارکس که اساسن با تحلیل تضادهای ِ طبقاتی سروکار دارد، به چشم نمی خورد)  در شیوه ی ِ دولت روسویی قانون به وسیله ی ِ کنگره ی ِ عموم مردم با اراده ی ِ جمعی وضع و سپس توسط آریستوکراسی ِ منتخب که وظیفه ی ِ اصلی اش انتظامِ قوانین و اجرای ِ آنهاست عملیاتی می شود. روسو همچنین بر این نظر بود که دوره های ِ تکامل اجتماعی ِ انسانها سیکلیک( دوره ای ) بوده و هر از جند گاهی جوامع نیاز به انقلاب جهت اعمال تغییرات جدید دارند که رژیم مستقر در برابر تاسیس آنها مقاومت می کند. البته انقلاب پیشنهادی روسو بیشتر به نافرمانی ِ مدنی شبیه است تا انقلاب تمام عیار. طرح پیشنهادی ِ روسو برای ِ برخورد با دو مسئله ی ِ اساسی یعنی جنگ و نابرابری، دمکراسی مستقیم است.
بی شک در تبیین مسئله شباهتهای ِ بنیادی بین آرای ِ مارکس و روسو وجود دارد، تفاوت نظر اما در عرضه ی ِ راه حل قضیه است. روسو بیشتر به حل سیاسی ِ موضوع رغبت دارد در حالیکه مارکس برایِ درمان بیماریهای هایِ اجتماعی راه حل های ِ انقلابی عرضه می کند.  به اعتقاد مارکس کاپیتالیسم و مبارزه طبقاتی حاصل از نابربری های ِ اجتماعی جنبه های ِ منفی ِ شرایط انسانی هستند .                                                                                       
درست است که شرایط اقتصادی در کانون توجه فلسفه یِ مارکس بوده است اما وی هیچگاه  جنبه یِ سیاسیِ مصائب طبقات ستمدیده را نادیده نگرفته است. به نظر مارکس زر و زور و تزویر دست به دست هم می دهند تا هژمونیِ طبقات استثمارگر را بر استثمارشوندگان حفظ کنند و مناسبات نابرابر را تداوم بخشند. به نظر مارکس دولت محصولِ آشتی ناپذیریِ تضادهایِ طبقاتی است.
مارکس معتقد بود که کاپیتالیسم معاصر موجد تخاصمات موجود میانِ مزدبگیران و صاحبان سرمایه است. ایده آل مارکس این بود که طبقات ستمدیده یِ جهان بر علیه کاپیتالیسم جهانی قیام کنند و سلطه ی ِ سرمایه را براندازند و ابزار تولید را به مالکیت عموم جامعه درآورند. در جهان بعد از انقلاب مارکس بتدریج طبقات و مالکیت خصوصی محو می شوند و چون بنا به نظر مارکس دولت محصول تضادهای ِ طبقاتی است، خود ساختار دولت هم بتدریج کوچک و کوچکتر شده و بالاخره محو می شود.
روسو و مارکس هردو به یک موضوع اشاره می کنند: نابرابری بین انسانها! گرچه هردوی آنها در پی حل مسئله هستند اما راههایِ پیشنهادی شان متفاوت است. هردو به مصالح و منافع اجتماعی تاکید دارند و نه به ارجح شمردن منافع فردی. هردو دعوت به انقلاب می کنند هرچند که مارکس بیشتر علاقمند به قهرآمیز بودن انقلاب است. گرچه اذعان دارد که این راه را کاپیتالیسم با مقاومت مسلحانه در برابر تغییرات به ستمدیدگان تحمیل می کند. تفاوت عمده روسو و مارکس در حوزه یِ تغییرات به نفع امحایِ نابرابری است. روسو حوزه یِ سیاسی را مد نظر دارد و مارکس حوزه یِ اقتصادی-سیاسی را..

روسو و مارکس: چشم انداز مقایسه ای

ژان ژاک روسو و مارکس در برابر پروژه یِ لیبرال جان لاک و توماس هابز موضع داشتند. اما مواضع آنها در برابر این پروژه از دو آبشخور متفاوت سیراب می شد.  از نظر روسو مشکل اساسن سیاسی است، به عبارت دیگر مسئله اندیویدوآلیسم لیبرالی و توافقی است که تنها مقوم ذاتی دولت است. آلترناتیو روسو در برابر این مسئله مشارکت حداکثری« اراده ی ِ جمعی» است. نقد مارکس البته بسیار رادیکال تر از روسو است. خیلی خلاصه اینکه مارکس بر اقتصاد به مثابه یِ منبعِ مسئله نظر داشت و مطابق این باور تنها با غلبه بر سیستم طبقاتی اقتصادی می شود به دولت دمکراتیک قابل انعطاف و رو به زوال دست یافت.
قرارداد اجتماعی روسو:
توماس هابز و جان لاک نوعی قرارداد اجتماعی را فرموله کردند که تفاوت ها و شباهتهایی قابل ملاحضه باهم داشتند. قرارداد اجتماعی هابز هرچند معقول، خودخواهی انسانی را زمینه ی ِ « وضع جنگ» برایِ دفاع از خود در برابر قدرت فائقه به حساب می آورد. در گفته یِ مشهور هابز زندگی در وضع طبیعی « تنهایی، ملال آور، فاقد احساس و کوتاه»  بود. از سوی ِ دیگر اما لاک وضع طبیعی را به اندازه یِ هابز ملال آور نمی دانست. از نظر لاک « قوانین طبیعت» کمک به تحدید رفتارهایِ انسان­ها  بود.
لاک همچنین معتقد بود که توانمندیِ انسان برای تجارت و تهاتر به خلق پول منجر شده است. زمانی که پول – و اشکال مشابه آن- بر جنبه های ِ گوناگون جامعه حاکم شود آنگاه ایجاد دولت جهت محافظت از دارایی ها و علایق پولی ضروری می شود. در هر دوحالت انسانها توافق می کنند که آزادی خود را در وضع طبیعی به نفعِ اطاعت از قدرت واگذار کنند.
روسو تا حدودی از فرمولاسیون هایِ اولیه یِ هابز و لاک ناراضی بود. روسو نوشت که هابز انسانها را چیزی بیش از « گله یِ گوسفند»  به حساب نمی آورد و هر کس که تحت ولایت مطلقه یِ هابزی زندگی کند احمق ناقص عقلی بیش نیست. روسو در دیسکورس خود در خصوص ِ ریشه هایِ نابرابری استدلال می کند که هابز استعداد سوسیالیزه شدن را ذاتی محسوب می کند. انسان به ناتوانی های ِ خود با تجربه و دانش پی می برد نه با ذات. از نظر روسو  « قرارداد اجتماعی » لاک هم دارای اشکال است زیرا اساسِ نیاز به دولت را در حفظ حقوق فردیِ دارایی ها می داند. چیزی که اغلب اندیشمندان آن را مهمترین پازل در تئوری سیاسی به حساب می آورند. روسو در قرارداد اجتماعی اش استدلال می کند: انسان آزاد زاده شده اما همه جا اسیر زنجیر است». از نظر روسو پازل اینجاست که چگونه می توان زنجیرهایِ دولت را با «وضع طبیعی» ِ آزادی آشتی داد. پروژه یِ روسو توسعه یِ ساخت دولت به چنان ترتیبی است که مشروع باشد « انسانها را آنگونه که هستند پذیرفتن و قانون را چنان که باید باشند».پاسخ روسو به این پازل اراده یِ جمعی است که از نظر او نسبت به دولت بیشترین میزان آزادی را به انسان عرضه می کند. 
 در نگاه نخست « اراده یِ عمومی» روسو شبیه قراردادهایِ اجتماعیِ هابز و لاک بنظر می رسد. در هرسه مورد انسانها آزادی خود را واگذار کرده و می پذیرند که تحت  حاکمیت واقع  شوند. روسو در خصوص مکانیسمی که انسانها به واسطه یِ آن از وضع طبیعی خلاص می شوند، زیاد مته به خشخاش نمی گذارد. و تنها به این گفته بسنده می کند که: « انسانها به نقطه ای می رسند» که دیگر نمی خواهند در وضع طبیعی باقی بمانند. در اندیشه ی ِ روسو نقش« مشارکت» و « کمونیتی» در « اراده یِ عمومی» بنیادی است. از نظر روسو نخست انسانها آزادی خود را به نفع همه و نه به خاطر حفظ و حمایت از افراد، واگذار می کنند . این وظیفه یِ همه است که خود را در خدمت عموم قرار دهد زیرا در این صورت است که از تبعیت فرد رها می شود. دوم اینکه « اراده یِ عمومی میزان زیادی مشارکت  از سویِ شهروندان را به خدمت می گیرد. قوانین در مجمع عمومی افراد محلی که به توافق کلی در خصوص پیشرفت جامعه رسیده اند، وضع می شوندسپس قوانین توسط « آریستوکراسی منتخب» اجرایی می شوند. آریستوکراسی ای که به قانونگذاری نمی پردازد و صرفن قوانین را اجرا می کند. از نظر روسو این امر از امکان سوء استفاده در سیستم های شبیه سیستم هابز جلوگیری می کند. حاکمیت مورد نظر روسو از آنرو که کسی به کسی ارجحیت و برتری ندارد همه یِ شهروندان را به یک چشم نگاه می کند و از تقسیم آنها به شهروندان درجه یک و دو و...بر اساس نژاد و مذهب و ... خودداری می کند. رویکرد سوسیال دمکراتیک روسو آلترناتیوی در برابر اندیویدوآلیسم لیبرالی لاک که تنها به حفظ منافع اقلیت دارا می اندیشید  بشمار می رفت.
رابطه ی ِ بین مارکس و روسو چندان روشن نیست اما کاملن از فحوایِ نوشته هایشان  احساس می شود. از دید روسو یکی از دلایل اصلی که « اراده یِ عمومی»  در ایده های ِ اولیه در خصوص دولت  فراگیر می شود این است که از صدمات ثروت و عوارض زیانبار مالکیت خصوصی بر مردم جلوگیری نماید. از نظر هابز جنگ معلول طبیعت انسانی و تعقیب منافع فردی است. اما روسو معتقد است که جنگ – و نزاع هایِ سیاسی - نتیجه یِ درگیری بر سر تصاحب دارایی و روابط مالکیتی است. پاسخ روسو به مسئله پاسخی سیاسی است – دمکراسی مستقیم و افزایش مشارکت سیاسی – اما پاسخ آلترناتیو مارکس به مسئله رادیکال تر است.

آلترناتیو رادیکال مارکس

کارل مارکس از جنبه هایِ متفاوتی به فلسفه یِ سیاسی پرداخته است. مارکس نه تنها ماتریالیسم را در مرکز تئوری اش قرار داد بلکه نقش طبقه یِ مسلط اقتصادی و رابطه ی ِ آن با دمکراسی را زیر سوال برد. مانیفست کمونیست اثر مشهور مارکس رابطه یِ موجود بین دو طبقه یِ اقتصادی را بیان می کند. بورژوازی که ابزار تولید و سرمایه را در اختیار دارد و پرولتاریا که مزدبگیر است و در ازایِ مزد نیرویِ کارخود را می فروشد، چندان به مبارزه بر علیه هم ادامه خواهند داد که بالاخره مزدبگیران سلطه یِ طبقاتی کاپیتالیست ها را براندازند و نوین جهانی سازند که در آن هیچ بودگان هرچیز گردند. در واقع مانیفست حزب کمونیست پیش نویس انقلابات کارگری محسوب می شود. اما در عین حال با جزئیات تئوری مارکس در خصوص  تغییرات تاریخی را هم شرح می دهد که چگونه تغییرات تدریجی به انقلاب منجر می شوند. از نظر مارکس سراسر تاریخ مکتوب تاریخ مبارزه طبقاتی است. استدلال مارکس بر این اساس است که تاریخ و تکامل آن نتیجه یِ همین مبارزات است. مارکس دولت را محصول آشتی ناپذیری طبقات می داند و در ایدئولوژی آلمانی می نویسد دولت صرفن به خاطر حفاظت از دارایی طبقات دارا بوجود آمده است. در پاسخ به پازل اساسی روسو در خصوص دولت مارکس اذعان می دارد که دولت بتدریج کوچکتر و کوچکتر خواهد شد تا به امحایِ کامل برسد زیرا کاراکتر طبقاتی دولت بتدریج محو خواهد شد.
 خلاصه اینکه: روسو در دیسکورس ریشه های ِ نابرابری می گوید که ریشه نابرابری قانونی است که « به اغنیا قدرت نوین» می دهد و در مقابل آزادیِ طبیعی را نابود میکند و در نمود بیرونی در پی ابدی سازیِ قانون مالکیت و نابرابری است. مارکس هم اساسن مشکلات جامعه را اقتصادی می داند. علاوه بر اینها هردو اندیشمند در برابر اندیویدوآلیسم لیبرالی ماقبل خود قاطعانه موضع می گیرند. مطالعات روسو و مارکس بر این اساس استوار است که چه چیزی و چه نوع سیستمی به نفع جامعه و نه به نفع مشتی افراد ثروتمند است. با وجود این در برخورد و تحلیل عوارض نابرابری این دو تئوریسین شیوه های ِ متفاوتی پیشه کردند. پاسخ روسو سیاسی بود. گرچه به نظرش مشارکت همه جانبه و حق آزادی بیان برای همه  موجب می شد تا هیچ گروه زیاده خواهی نتواند ولایت مطلقه کسب کند. مارکس بر این باور بود که خود امر سیاسی یکی از مشکلات است. تنها با نابودی مالکیت فردی بر ابزار تولید و امحایِ دولت می توان به جامعه ی ِ واقعن دمکراتیک دست یافت.


 شهريار گلواني