اکتاویو پاز






در ایوان بق بقو می کند مرغکی
سکه ای فرو غلتیده در قلکی
پرهایش نسیمی کوتاه
که در قیقاژی محو می شود ناگاه
شاید هم نه مرغکی ست در کار، نه مردی
که منم نشسته در ایوان .
--------
اکتاویو پاز- ترجمه سعید سعیدپور
متن اصلی شعر:
In the patio a bird squawks,
A penny in a money box.
Its feathers are a little air,
And vanish in a sudden flare.
Perhaps there's no bird, and no man
That one in the patio where I am.

اکتاویو پاز



اینک ساعت موعود
فرو می ریزد بر روی میز
گیسوی افشان چراغ
که پایانی ش نیست
شب پنجره را بی کرانه می کند
اینجا کسی نیست
حضور بی نام فراگرد من .
-----------
اکتاویو پاز ترجمه سعید سعید پور


آدونیس(علی احمد سعید)

چه قدر لذت بخش است

تماشای درهم ریختگی غنچه های گل سرخی
در روشنایی سحرگاه
هنگامی که به زحمت از خواب بیدار می شود!
---------
آدونیس(علی احمد سعید) ترجمه ، حمید کریم خانی

فروغ فرخزاد





میان تاریکی
میان تاریکی
ترا صدا کردم
سکوت بود و نسیم
که پرده را می برد
در آسمان ملول
ستاره ای می سوخت
ستاره ای می رفت
ستاره ای می مرد
ترا صدا کردم
ترا صدا کردم
تمام هستی من
چو یک پیاله شیر
میان دستم بود
نگاه آبی ماه
به شیشه ها می خورد
ترانه ای غمناک
چو دود بر می خاست
ز شهر زنجره ها
چون دود می لغزید
به روی پنجره ها
تمام شب آنجا
میان سینه من
کسی ز نومیدی
نفس نفس می زد
کسی به پا می خاست
کسی ترا می خواست
دو دست سر د او را
دوباره پس می زد
تمام شب آنجا
ز شاخه های سیاه
غمی فرو می ریخت
کسی تورا می خواند
هوا چو آواری
به روی او می ریخت
درخت کوچک من
به باد عاشق بود
به باد بی سامان
کجاست خانه باد؟
کجاست خانه باد؟
فروغ فرخزاد

اکتاویو پاز





کسانی از سرزمین مان سخن به میان آوردند
من اما به سرزمینی تهی دست می اندیشیدم
به مردمانی از خاک و نور
به خیابانی و دیواری
و به انسانی خاموش ــ ایستاده در برابر دیوار ــ
و به آن سنگ ها می اندیشیدم که برهنه بر پای ایستاده اند
در آب رود
در سرزمین روشن و مرتفع آفتاب و نور.
به آن چیزهای از یاد رفته می اندیشیدم
که خاطره ام را زنده نگه می دارد،
به آن چیزهای بی ربط که هیچ کسشان فرا نمی خواند:
به خاطر آوردن رویاها ــ آن حضورهای نابه هنگام
که زمان از ورای آنها به ما می گوید
که مارا موجودیتی نیست
و زمان تنها چیزی است که باز می آفریند خاطره ها را
و در سر می پروراند رویاها را.
سرزمینی در کار نیست به جز خاک و به جز تصویرهایش :
خاک و
نوری که در زمان می زید.
قافیه یی که با هر واژه می آمیزد:
آزادی
که مرا به مرگ می خواند،
آزادی
که فرمانش بر روسبیخانه روا است و بر زنی افسونگر با گلوی جذام گرفته.
آزادی من به من لبخند زد
همچون گردابی که در آن
جز تصویر خویش چیزی باز نتوان دید.
آزادی به بال ها می ماند
به نسیمی که در میان برگها می وزد
و بر گلی ساده آرام می گیرد.
به خوابی می ماند که در آن
ما خود
رویای خویشتنیم.
به دندان فرو بردن در میوه ی ممنوع می ماند آزادی
به گشودن دروازه ی قدیمی متروک و
دست های زندانی .
آن سنگ به تکه نانی می ماند
آن کاغذهای سفید به مرغان دریایی
آن برگ ها به پرنده گان.
انگشتانت پرنده گان را ماند:
همه چیزی به پرواز درمی آید.
اکتاویو پاز
ترجمه احمد شاملو

نزار قبانی



مهم نیست بدانم
ساعت چند است؛
در نیویورک
یا توکیو
یا تایلند
یا تاشکند
یا جزایر قناری
که وقتی با تو باشم
زمان از میان می خیزد
و خاک من
با دمای استوای تو
در هم می آمیزد.
نزار قبانی (ترجمه: موسی بیدج)

ازرا پاوند





"جاودانگی " 




بیا آواز سر دهیم عشق را و بیهودگی را

و دیگر هیچ
جهان و کار جهان!



در سرزمین های گونه گون زیسته ام

جایی نمانده دیگر
برای زنده ماندن
هر چند گلیرگ های گل سرخ
ار اندوه جان می دهند
آن به که خوش باشم
در برابر کرده های نیک
در گذار باور همگان.
------
ازرا پاوند- ترجمه ابوالقاسم اسماعیل پور



شعری از ویلیام شکسپیر







بارها

بر سپیده ی رخشان بامداد نگریسته ام
که با دیده ی شاهوار خویش، چکاد کوهساران را روشنی می بخشید.
گاه با چهره ی زرین خویش بر چمن های سر سبز بوسه می زد،
گاه با جادوی آسمانی خویش،جویباران پریده رنگ را به رنگ زر می آراست.
به ناگاهان
ابرهای بی بها با توده های بادآورد ونازیبا
در چهر آسمانی آن سپیده دم به جنبش در آمدند
و آن چهر زیبا را ازین باژگونه کیهان ستردند
و بی شرمانه او را در انتهای باختر از دیده ها دزدیدند.
خورشید من نیز، با پرتو شکوهمند خویش در سپیده دمی گذرا بر پیشانی ام درخشید
افسوس اما، این درخشش لختی نپایید
چه اکنون، ابری سیاه او را از من گرفت.
با این همه در عشق خویش چندان سست نبودم
زیرا می دانستم
که تابندگی خورشیدهای جهان نیز،چو خورشید این آسمان پاینده نیست.
------------------------
ویلیام شکسپیر- غزل ۳۳
ترجمه ابوالقاسم اسماعیل پور

شغری از پایلو نرودا



شاید نبودن بودن باشد بی حضور تو
بی آنکه تو به چیدن نیمروز روی
گویی که نیلگون گلی باشد، بی آنکه تو گام نهی
دیر تر بر مه و خشت ها
بی آ ن نور که در دست های خود داری
نوری که شاید دیگران زرینه اش نبینند
نوری که شاید کسی نداند
که چون سر چشمه ی سرخی گل سرخی می روید.
بی آنکه باشی، باری، بی آنکه آمده باشی
نا غافل، شورآفرین، تا زندگانی مرا بشناسی
تند باد بو ته ی گل سرخ،گندم باد،
زان پس هستم، زیرا تو هستی،
زان پس هستی، هستم و هستیم،
و به پاس عشق خواهم بود،خواهی بود،خواهیم بود.

پابلو نرودا - ترجمه فرهاد غبرایی

یک شعراز منصوره اشرافی






یک شعر

فایل صوتی، اینجا
*
پشتِ این همه پلک
این همه چشم
این همه خواب
پشتِ دریاها، کوهها
گستره ِ نوازنده ِگندمزار
فراسوی سبزها
لابلای کتاب ها، خط ها
و تراویدن کلام ها
تنها،
تویی
در یادهای بی پناهی و پناه
در زمزمه ی روشن ِ تاریکی
در آوازهای رها شده
در جام های نیم نوشیده
پشتِ این همه یاد،
تنها
تو.
--------

نقل از کتاب جنس دوم- اثر سیمون دوبوار





این گفته ی « سوفی تولستوی» که: « من از طریق او زندگی می کنم، و همین را برای خودم هم می خواهم»، قطعا ایجاد آشفتگی می کند؛ اما تولستوی براستی توقع داشت که سوفی جز برای او و از طریق او زندگی نکند، و این رفتاری ست که فقط در صورت متقابل بودن قابل توجیه است...مرد از زن می خواهد که در روی زمین به او دلبستگی شدید داشته باشد و ضمنا او را آزاد هم بگذارد، تکرار یکنواخت روزها را تضمین کند و در عین حال ملالی هم برایش فراهم نیاورد، همواره حاضر باشد ولی مزاحم او نشود، می خواهد که زن به طور کامل به او تعلق داشته باشد ولی خودش کاملا متعلق به زن نباشد، مرد می خواهد زوج داشته باشد و ضمنا تنها هم باشد...
--------
نقل از کتاب جنس دوم- اثر سیمون دوبوار
سوفی تولستوی- همسر تولستوی