"شام" - کتاب " دالان ها"

"شام"
مرد ماهیتابه‌ی نیمرو را روی میز گذاشت. زن از گوشی موبایلش سمفونی «موزارت» را پخش می‌کرد. مرد دنبال شمع گشت. نداشتند. چراغ مطالعه‌ی کوچکی را آورد روی قفسه‌های کتاب ِ در اتاق نشیمن گذاشت و سرش را آن‌قدر به پایین خم کرد تا نورش کم و ملایم شود.
بعد نشستند، زیر آن نور ملایم، با موزارت که بی‌وقفه می‌نواخت، نیمروی دو نفره را خوردند.
--------
منصوره اشرافی- کتاب " دالان ها" نشر شورآفرین 1395

بخشی از روایت "آقای نویسنده " ار کتاب "دالان ها"



" آقای نویسنده"

یک
آخرین باری که با آقای نویسنده برخورد داشتم حدود یک سال پیش بود. وقتی ازش پرسیدم الان مشغول چه کاری است گفت چیزی می‌نویسم شبیه رساله. گفتم چرا رساله؟ گفت آخر من برگزیده شده‌ام و تمام. آنچه که باید برای پیروان‌ام به ارمغان بیاورم در این رساله خواهم نوشت. و من متوجه شدم که باز هم مثل همیشه حشیش اثر خودش را گذاشته و حسابی مغز آقای نویسنده به دوَران افتاده است. سر شام بود که حرف از موسیقی ایرانی بود و یکی از آهنگ‌های «ناظری» را می‌‌شنیدم. آقای نویسنده اعتراض خود را نسبت به صدای خواننده با در آوردن چند تا بع‌بع نشان داد و گفت که خرچران‌های دهاتی خیلی بهتر از «شجریان» می‌خوانند. به او توضیح دادم که الان خواننده شجریان نیست بلکه شهرام ناظری است. و بعد هم اضافه کردم که بهتر است وقتی از کسی خوشمان می‌آید زیاد بزرگش نکنیم و وقتی بدمان هم می‌آید شایسته نیست که او را با خاک یکسان کنیم و در حضیض قرار دهیم. گفت شما روشنفکرنما هستید و یکی از نشانه‌های روشنفکرنمایی طرفداری از شجریان است. گفتم من چندان از او خوشم نمی‌آید ولی صدایش را دوست دارم و برایم به‌عنوان هنرمند قابل احترام است.
آقای نویسنده که دَوَران مغزش با خوردن یک استکان کوچولوی مشروب شدت یافته بود به یک‌باره برافروخته شد و معترضانه گفت شما همه‌اش دوست دارید دیگران را تحقیر کنید و درحالی‌که وسایلش را درون کیفش می‌گذاشت گفت: بله من آدمی نارفیق، نامرد، حشیشی؛ زنباره و همه‌ی آن چیزهایی هستم که تصور می‌کنید. بله من بوی سگ می‌دهم و سپس در مقابل سکوت ما، دوباره گفت از من نخواهید اینجا بمانم، جای من اینجا نیست. کیفش را برداشت و تقریبا نیمه‌های شب بود که از خانه خارج شد. یکی دو ساعت بعد زنگ در به صدا در آمد. آقای نویسنده بود. بدون اینکه با کسی حرف بزند آهسته آمد کیفش را گوشه‌ای گذاشت و رختخواب شب‌های قبلش را پهن کرد و خوابید....
بخشی از روایت "آقای نویسنده " ار کتاب "دالان ها" - منصوره اشرافی

بخشی از مرثیه برای «ایگناسیو سانچز مخیاس»فدریکو گارسیا لورکا



پیشانی ِ سختی‌ست سنگ که رویاها در آن می‌نالند
بی‌آب موّاج و بی‌سرو ِ یخ زده.
گُرده‌یی‌ست سنگ، تا بار زمان را بکشد
و درختان اشکش را و نوارها و ستاره‌هایش را.

باران‌های تیره‌یی را دیده‌ام من دوان از پی موج‌ها
که بازوان بلند بیخته‌ی خویش برافراشته بودند
تا به سنگپاره‌ی پرتابی‌شان نرانند.
سنگپاره‌یی که اندام‌های‌شان را در هم می‌شکند بی‌آن‌که به
خون‌شان آغشته کند.

........

بخشی از مرثیه برای «ایگناسیو سانچز مخیاس»فدریکو گارسیا لورکا
ترجمه احمد شاملو