شعر

" آب"
کفى آب بر صخره،
کفى آب
صافى شده از سکوت و
از مراقبه ى پرندگان
در سایه ى درخت غار.
جنگاوران
در نهان از آن سیراب مى شوند
همچون پرندگان سر بلند مى کنند اینجا، نور
زنگار
با سنگ مرمر
چه تواند کرد؟
یا غُل و زنجیر
با توفان
یا غُل و زنجیر
با یونان؟
 ---
یانیس ریتسوس
 ترجمه احمد شاملو

شعر

اکتاویو پاز- ترجمه احمد شاملو
"آزادی"
کسانی از سرزمین‌مان سخن به میان آوردند
من اما به سرزمینی تهی‌دست می‌اندیشیدم
به مردمانی از خاک و نور
به خیابانی و دیواری
و به انسانی خاموش ــ ایستاده در برابر دیوار ــ
و به آن سنگ‌ها می‌اندیشیدم که برهنه بر پای ایستاده‌اند
در آب رود
در سرزمین روشن و مرتفع آفتاب و نور.
به آن چیزهای از یاد رفته می‌اندیشیدم
که خاطره‌ام را زنده نگه می‌دارد،
به آن چیزهای بی‌ربط که هیچ کس‌شان فرا نمی‌خواند:
به خاطر آوردن رویاها ــ آن حضورهای نابه‌هنگام
که زمان از ورای آن‌ها به ما می‌گوید
که ما را موجودیتی نیست
و زمان تنها چیزی است که بازمی‌آفریند خاطره‌ها را
و در سر می‌پروراند رویاها را.
سرزمینی در کار نیست به جز خاک و به جز تصویرهایش:
خاک و
نوری که در زمان می‌زید.
قافیه‌یی که با هر واژه می‌آمیزد:
آزادی
که مرا به مرگ می‌خواند،
آزادی
که فرمانش بر روسبیخانه روا است و بر زنی افسونگر
با گلوی جذام گرفته.
آزادی من به من لبخند زد
همچون گردابی که در آن
جز تصویر خویش چیزی باز نتوان دید.

آزادی به بال‌ها می‌ماند
به نسیمی که در میان برگ‌ها می‌وزد
و بر گلی ساده آرام می‌گیرد.
به خوابی می‌ماند که در آن
ما خود
رویای خویشتنیم.
به دندان فرو بردن در میوه‌ی ممنوع می‌ماند آزادی
به گشودن دروازه‌ی قدیمی متروک و
دست‌های زندانی.
آن سنگ به تکه نانی می‌ماند
آن کاغذهای سفید به مرغان دریایی
آن برگ‌ها به پرنده‌گان.
انگشتانت پرنده‌گان را ماند:
 همه چیزی به پرواز درمی‌آید.


شعر

زانو زده بر خاک زمین را نگاه مى کنم
علف را نگاه مى کنم
حشره را نگاه مى کنم
لحظه را نگاه مى کنم شکفته آبى ِ آبى
به زمین بهاران مانى تو، نازنین من
تو را نگاه مى کنم.
خفته بر پشت، آسمان را می بینم
شاخه هاى درخت را مى بینم
لک لک ها را مى بینم بال زنان
به آسمان بهاران مانى تو، نازنین من
تو را مى بینم.
آتشى افروخته ام به صحرا شب هنگام
آتش را لمس مى کنم
آب را لمس مىکنم
پارچه را لمس مى کنم
سکه را لمس مى کنم
به آتش ِ اردوگاهى زیر ستاره ها مانى تو
تو را لمس مى کنم.
میان آدمیانم و آدمیان را دوست مى دارم
عمل را دوست مى دارم
اندیشه را دوست مى دارم
نبردم را دوست مى دارم
در نبرد من موجودى انسانى یى تو
تو را دوست مى دارم.
---
ناظم حکمت
ترجمه احمد شاملو

شعر


هستی ام
تکرار مکرر حکایت اسبی ست تیز پا
که اما، همیشه
نوشدارو
 به فصلش، نمی رساند
سهرابی ام
همواره زنده
تا باز همچنان
دشنه ها،
پهلو را شکافند
بی هیچ مرگی .
---
 
منصوره اشرافی- از کتاب" دریغا از عشق"



شعر


پشتِ این همه پلک
این همه چشم
این همه خواب
پشتِ دریاها، کوهها
گستره ِ نوازنده ِگندمزار
فراسوی سبزها
لابلای کتاب ها، خط ها
و تراویدن کلام ها
تنها،
تویی
در یادهای بی پناهی و پناه
در زمزمه ی روشن ِ تاریکی
در آوازهای رها شده
در جام های نیم نوشیده
پشتِ این همه یاد،
تنها
تو.
---
منصوره اشرافی- از کتاب " نفس های پنهان"
نقاشی  Pablo Picasso

شعر


برفروزان
هیمه ی هستی را
در بسیط جان
با جرقه ای
تا عشق
شعله کشد در رگ ها
و نور
بتابد،
در این سرد و سیاه.
---
منصوره اشرافی- از کتاب " سکوت ِ سپری شده"
نقاشی از  Max Ernst

No automatic alt text available.

شعر

می خزم از دروازه ی تاریکی
رو به آن ذره های روشنِ ذهن،
که فرو می ریزند آرام آرام
و سرخ ِسرخ،
جامه ام را
باد،
 چون گرده های گل، می پراکند
یک هیچ ام،
یک تردید
 زنی بی نام و بی نشان
وخورشید
ازمن، طلوع می کند.
---
 منصوره اشرافی- از کتاب" سکوت ِ سپری شده"

شعر


زندگی،
دیدن است
و بودن ِ حسی گمنام
در تن گیاه.
نبودن،
رسیدن به شب
و رها کردن ِ واژه ی عشق
و نشستن کنار ِ پنجره،
بی انتظار.
زندگی،
رفتن است
به افق
و جُستن آبی
در تن ِ آب.
---
منصوره اشرافی- از کتاب" سکوت ِ سپری شده"