شعر


بر تن ِ مرده ی خاک
آیا،
صاعقه ای

         می روید؟
-
منصوره اشرافی

شعر

ای بغض های بارانی
و ای جوانه های روشن ِ شعر،
یاری ام کنید،
که وامانده ام

پای خسته
و دل آتشفشان
اما،
    آرام و صبور

به یاری ام بیایید
ای دانه های پنهان ِ خاک
می خواهم برویم،
اکنون،

        حالا.


منصوره اشرافی- کتاب " سکوت ِ سپری شده"

از کتاب فرشته ای در خانه

فروغ معشوق خود را به ديده ی ياري رسان، هستي بخش، نجات دهنده و پناهگاه نگريسته است. اما وجه ديگري که در شعر فروغ دیده مي شود و در شعرهاي عاشقانه شاعران مرد تقريبا وجود ندارد، اين است که فروغ معشوق را " سرچشمه آگاهي " و" دريافت هاي نو"  مي­داند و او را تجسم بخش شکفتن و رستن قرار مي­دهد . این مسله بسیارمهم و قابل توجه و تامل است. زیرا بندرت شاعران مرد معشوق خود را سرچشمه آگاهی و دریافت های تازه دانسته اند. بندرت و شاید هرگز این تعبیر در مورد معشوقه های شاعران مرد، یعنی در مورد زنان، به کار رفته است و آنها هیچ گاه بیان نکرده اند که از طریق معشوق خود، یعنی از طریق زن، به آگاهی های تازه و دریافت های نو و جدید تفکر رسیده­اند. در این جا نکته مهم این است که شاعر ِزن جدا از نگاه مادی و جسمانی به معشوق خود، به بعد فکری و معنوی و عقلانی معشوق نیز توجه داشته است، بر خلاف روش شاعران مرد که مهم ترین بُعدی که از معشوق مطرح کرده اند، جسمانی بوده و به نوع تفکر و اندیشه معشوق خود نیم نگاهی هم نداشته و نینداخته اند." تو چه هستي/ جز يک لحظه/ يک لحظه که چشمان مرا/ مي گشايد / در برهوت آگاهي؟"
فروغ معشوق را بدين خاطر مي­ستايد که او را معنادهنده خود و زندگيش مي­داند. او معشوق خود را با تمام ابعاد انسانی­اش می ستاید. او از معشوق به عنوان يک نيروي مکمل صحبت نمي­کند بلکه همه هستي خود را با در نظر گرفتن تمام ابعاد در وجود او مي­يابد. در مقایسه نگاه زنانه فروغ و نگاه مردانه شاملو به معشوق در می­یابیم، که شاملو در عاشقانه های خود استوار و پا برجا از فردیت خود سخن می­گوید و از بودن معشوق نیرویی مضاعف پیدا می­کند که این نیروی مضاعف را هم چون یک سلاح برای رویارویی در برابر دشمنان به کار می­برد و بر عکس آن، فروغ معشوق را بدین خاطر می­خواهد و می­ستاید که او را به عنوان تمامیت معنا دهنده خود و زندگیش می­داند.

** منصوره اشرافی- از کتاب "فرشته ای در خانه" نشر شور افرین 1393



شعر


جنگل خاموش
 و انبوه ِبرف
سرد و ساکت و مرموز

نه هیچ ردپایی برآن
نه هیچ جنبش برگی درآن
گویی خفته ی سالیان دور و درازند

ساقه­ های بلند درختان سنگین و ستبر
 انبوه و درهم

در گوشه ­ای
در پناه تخته سنگی
چند ساقه برهم نهاده دستی

 آتشی گرم و سرخ از آن زبانه کشیده است.
--
منصوره اشرافی - از کتاب " سکوت ِ سپری شده"

شعر

این روزها
من مجبورم با امید زندگی کنم
 نه با اخبار.
دلم نمی خواهد هیچ کاری بکنم.
 ناشکیبا و دلتنگم.
در انتظار چیزهایی هستم
اما نمی دانم که چیست.
به نظرم می آید
همین حالاست که
در خانه خود به خود باز شود
و آن چیز ناگهان وارد شود.
یا این که
اگر از جای بر خیزم
و پاورچین پاورچین بروم
لای پرده را باز کنم
- با آنکه پنجره اتاقم در طبقه دوم است-
دستهای او را پشت شیشه خواهم دید
 - اگردست داشته باشد-
یا اینکه
گرچه خودم نیز نمی دانم چگونه
اما در آستانه سفری هستم
مرا به جاهایی فرا خواهند خواند.
---
بخشی از شعری بلند از ناظم حکمت
 ترجمه ایرج نوبخت از کتاب "مناظر انسانی سرزمین من"

شعر

ای قامتت بلندتر از قامت بادبان ها
و فضای چشمانت...
گسترده تر از فضای آزادی...
تو زیباتری از همه ی کتاب ها که نوشته ام
از همه ی کتاب ها که به نوشتن شان می اندیشم...
و از اشعاری که آمده اند...
و اشعاری که خواهند آمد...
نمی توانم زیست بی تنفس هوایی که تو تنفس می کنی.
و خواندن کتاب هایی که تو می خوانی...
و سفارش قهوه ای که تو سفارش می دهی...
و شنیدن آهنگی که تو دوست داری...
و دوست داشتن گل هایی که تو می خری...
نمی توانم... از سرگرمی های تو هرگز جدا شوم
هرچه هم ساده باشند
هرچه هم کودکانه... و ناممکن باشند
عشق یعنی همه چیز را با تو قسمت کنم
از سنجاق مو...
تا کلینکس!
عشق یعنی مرا جغرافیا درکار نباشد
یعنی ترا تاریخ درکار نباشد...
یعنی تو با صدای من سخن گویی...
با چشمان من ببینی...
و جهان را با انگشتان من کشف کنی...
پیش از تو
زنی استثنائی را می جستم
که مرا به عصر روشنگری ببرد.
و آنگاه که ترا شناختم... آئینم به تمامت خویش رسید
و دانشم به کمال دست یافت!
مرا یارای آن نیست که بی طرف بمانم
نه دربرابر زنی که شیفته ام می کند
نه در برابر شعری که حیرتزده ام می کند
نه در برابر عطری که به لرزه ام می افکند...
بی طرفی هرگز وجود ندارد
بین پرنده... و دانه ی گندم!
نمی توانم با تو بیش از پنج دقیقه بنشینم...
و ترکیب خونم دگرگون نشود...
و کتاب ها
و تابلوها
و گلدان ها
و ملافه های تختخواب از جای خویش پرنکشند...
و توازن کره ی زمین به اختلال نیفتد...
شعر را با تو قسمت می کنم.
همان سان که روزنامه ی بامدادی را.
و فنجان قهوه را
و قطعه ی کرواسان را.
کلام را با تو دو نیم می کنم...
بوسه را دو نیم می کنم...
و عمر را دو نیم می کنم...
و در شب های شعرم احساس می کنم
که آوایم از میان لبان تو بیرون می آید...
---
بخشی از شعری بلند از نزار قبانی
 ترجمه تراب حق شناس

شعر


بیدی از بلور، سپیداری از آب،
فواره‌ای بلند که باد کمانی‌اش می‌کند،
درختی رقصان اما ریشه در اعماق،
بستر رودی که می‌پیچد، پیش می‌رود،
روی خویش خم می‌شود، دور می‌زند
و همیشه در راه است:
کوره راهِ خاموشِ ستارگان
یا بهارانی که بی شتاب گذشتند،
آبی در پشت جفتی پلک بسته
که تمام شب رسالت را می‌جوشد،
حضوری یگانه در توالی موج‌ها،
موجی از پس موج دیگر همه چیز را می‌پوشاند،
قلمرویی از سبز که پایانش نیست
چون برق رخشان بال‌ها
آنگاه که در دل آسمان باز می‌شوند
.....
اکتاویو پاز
بخشی از شعر بلند سنگِ آفتاب
 از کتاب «سنگِ آفتاب»، ترجمه‌ی احمد میرعلایی